jeudi 30 juin 2011

غزلی از نادیا انجمن

نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم
***
نادیا انجمن، دانشجوی بیست و پنج ساله و دخت غزلسرای افغان در پاییز شش سال پیش بر اثرلت و کوب شوهرش که کارمند دانشکده ادبیات بود به قتل رسید و به جای پر پرواز یافتن، جسم بی جانش راهی گورستان شد، نادیا دنیا به کامش زهر شد،آن مشت ستمگری که بر دهانش کوبیده شد همه نغمه ها و نجواهایش را برای همیشه خاموش کرد
یادش گرامی

mercredi 29 juin 2011

انتظار، داستانی از فهیمه فرسایی

فهیمه فرساییاگر گيتي را نکشته بودي، برايم مهم نبود، مرتضي، که با من چه کردي. ميکوشيدم فراموش کنم. حتي آن روزي را که روي تپه هاي شني روبروي خانه، از پشت به من حمله کردي. موهايم را دور مچت پيچيدي و وقتي من از وحشت و درد به زانو درآمدم، با لگد به شکمم کوبيدي. غروب بود و شهر در گرد و غبار چرب و دود آلود روزهاي آخر تابستان به سختي نفس ميکشيد. هيچ کس در خانه نبود، جز گربه سياه فربهي که با موهاي خيس و به هم چسبيده روي لبه حوض لميده بود و پوزه اش را ميان دستهايش پنهان کرده بود و با چشمهاي دريده و براق که با نوري زرد ميدرخشيدند، به من نگاه ميکرد. تو نخواستي قبول کني که تحمل آن نگاه وحشي و ظالم در سکوت خانه اي پرت و دور افتاده، زير آسماني که به پرده اي کهنه و رنگ و رو رفته ميمانست، برايم غيرممکن شده بود. وقتي آن گربه با صدايي زمخت و ترسناک که تنها از گلوي انساني جنون زده برميآيد، شروع به غريدن کرد، ديگر طاقت نياوردم. به نظرم ميرسيد اگر يک لحظه ديگر به آن گربه سياه، مثل ذغال نگاه کنم و به آن صداي رعشه آور گوش بدهم، جادو خواهم شد. براي همين از خانه بيرون زدم. ولي تو باور نکردي، نخواستي باور کني که من آن مرد را نميشناختم، همان که حالا داشت تپه هاي شني را دور ميزد و پشت تک درخت جلوي خانه مان گم شد، هرگز نديده بودم و با او هيچ قرار نداشتم. قسم ميخورم! تو فقط مرا با مشت ميکوبيدي، موهايم را ميکندي و لگد ميپراندي. تو حتي باور نکردي که من نميتوانستم دور شدن او را دنبال کنم. چون وقتي با دستهاي پهن و انگشتان کلفت و گره دارت به صورتم سيلي زدي، داشتم به دسته اي گنجشک نگاه ميکردم که يک باره از ميان شاخه هاي درخت، هراسان پر کشيدند. من حتي نتوانستم پرواز آن ها را پي بگيرم. چون بلافاصله با زانو به شکمم کوبيدي و مثل هميشه حکم کردي: "گريه کن! گريه کن!" من که از درد به خود ميپيچيدم تنها توانستم از پشت پرده خوني که جلوي چشمانم را گرفته بود، پيشاني پهن و عرق کرده تو را ببينم که موهايي زبر و کوتاه مثل ماهوت پاک کن بر بالاي آن راست ايستاده بود. فکر ميکنم پيش از آن که خونين و مالين روي تپه هاي شن بيهوش شوم، خورشيد را هم ديدم که با تنبلي و بي اعتنا داشت دامن گلي رنگش را از روي شهر جمع ميکرد. با اين حال هنوز چشمانم خشک بود. . .

ـــــــــــــــــــ

... من ميتوانستم همه اين خاطرات تلخ را فراموش کنم. ميکوشيدم هرگز آنها را به ياد نياورم. مرتضي! چون ميخواستم ترا ببخشم. و چون تو هميشه اينقدر خشن، وحشي و بي رحم نبودي. يا نميتوانستي باشي. آن وقتها که با کوچک ترين حرفي، گريه سر ميدادي. شايد به اين دليل که ضعيف بودي. ضعيف تر از من، خواهر بزرگترت که ناگهان جلوي چشمان حيرت زده تو به زني زيبا و کامل تبديل شده بود و از آن بدتر، به اين زيبايي وقوف داشت و اصلا حاضر نبود، آن را از چشمان ديگران پنهان کند، چون از تحسين شدن لذت ميبرد و نميخواست بپذيرد، زيبايي گناه است. فکر ميکنم چهره تو هم از همان سال ها به تدريج تغيير کرد. به جاي آن که، مثل گذشته، با چشمان سياهت، نگران مرا بپايي، آنها را به زمين ميدوختي و ابروهاي تيره پرپشتت را درهم گره ميزدي. خشونت سردي که ماهيچه هاي صورت بي مويت را هميشه در حالت انقباض نگه ميداشت، بر نگاهت هم سايه ميانداخت و آن را تيز و دريده جلوه ميداد. من فقط به دستهايت نگاه ميکردم که هميشه با زنجيري بازي ميکرد. زنجير طلايي که تو براي تسکين بخشيدن به التهاب درونت، آن را مرتب در سکوت دور انگشتانت ميچرخاندي. من آن قدر مجذوب تلألوي رنگين انعکاس نورهاي مختلف بر آن بودم که متوجه رشد سريع موهاي سياهي که بر بند انگشتانت ميروييد، نشدم. تا آن روز که ديدم به جاي ناخنهاي نازک و ظريف و گلي رنگي که ما بارها در بازيهاي کودکانه مان، برگ گل سرخ روي آن چسبانده بوديم، در انتهاي انگشتانت ماده اي شاخي، بسيار سخت و بنفش رنگ روييده است. تا آن روز، ماهها از زماني که تو بازي با زنجير را به جاي بازي با بچه هاي هم سالت شروع کرده بودي، ميگذشت. در تمام اين مدت تو حتي يک کلمه هم حرف نزدي، و وقتي دهان باز کردي، ديگر آن صداي کودکانه و شاد پسرکي محجوب از گلويت بيرون نيآمد. آن صدا، صداي خشن و خش دار مردي بود که فکر ميکرد حفظ غرور و شخصيت و آبرويش به تحقير ديگران و بيش از همه من بستگي دارد. همان طور که با نگاه تيز و نفرت آلودت به من چشم دوخته بودي، گفتي که ديگر حق ندارم پا از خانه بيرون بگذارم و حق ندارم دوستانم را به خانه بياورم يا به خانه آنها بروم و حق ندارم . . . وگرنه کاري خواهي کرد که خون گريه کنم. خون! من سرم را پايين انداختم. قسم ميخورم فقط به اين دليل که تاب نگاه وحشي و مهاجم ترا نداشتم. آن چشمان سياه در ميان انبوه مژه هايي بلند و برگشته که هميشه با مهر ميبوسيدمشان، حالا به حشره اي سمي و پشم آلود شبيه شده بودند.

با اين حال من ترا دوست داشتم، مرتضي! و ميتوانستم ببخشمت اگر گيتي را نکشته بودي. قسم ميخورم! وقتي به تو تلفن کردم که حال مادر خوب نيست و بايد برايش دارو تهيه کني، به او هم گفتم. پيرزن پلکهاي بي مژه اش را به هم زد و سرکوچکش را با حسرت و اندوه تکان تکان داد. با آن اندوه عميقي که از زندگي اي پررنج و درد و به کلي خالي از شادي و اميد ناشي ميشود. به او گفتم که با اين حال آرزو دارم، بميري. که آرزو دارم با خواري و ذلت بميري، وگرنه خودم آن جرأت را پيدا کرده ام که بکشمت. و بالاخره ترا خواهم کشت و ميخواهم ترا بکشم. اين راز را تنها ميتوانستم با او در ميان بگذارم. چون مطمئن بودم هرگز به کسي نخواهد گفت. دليلش را تو بهتر ميداني. هر چند نميخواهي و هرگز نخواستي آن را باور کني، چه رسد به اين که بپذيري. از زيربار مسئوليت شانه خالي کردن، بزرگترين استعداد توست. ولي نه من و نه او، هيچ گاه آن روز را فراموش نميکنيم. روزي که ميتوانست به جشن کوچک خانواده سه نفري مان تبديل شود. چون من در کنکور قبول شده بودم، اسمم را زير نور سفيد و سوزاننده خورشيد تابستاني، وقتي مادر داشت به گلدانهاي ياس آب ميداد، در روزنامه خواندم. اين آخرين تصوير ايستاده اي است که از او در ذهن دارم. با لباني خندان و چشماني نگران و غمناک. وقتي گفت: "چطور به مرتضي بگيم؟" صدايش ميلرزيد. من هم از تصور روبرو شدن با تو بر خود ميلرزيدم. مادر آبپاش را زمين گذاشت. هر دو به اتاق رفتيم و خاموش و پرتشويش در درگاه آن نشستيم و به سايه لامپ سقف بر ديوار زردرنگ چشم دوختيم. کم کم ديوار رنگ خاکستر به خود گرفت و سايه لامپ محو شد. من تمام ناخنهايم را جويده بودم و مادر به اميد آن که امکان وقوع فاجعه اي که پيش بيني ميکرد تو به بار خواهي آورد، رد کند، مرتب سر تکان ميداد. ناگهان در باز شد و من احساس کردم که ديگر عطر گلهاي ياس را نميشنوم. و شب آنقدر ظلماني و تاريک است که بايد همه چراغهاي خانه را روشن کنم. و همه کاردهاي آشپزخانه را در گوني برنج مخفي کنم و همه کمربندهاي ترا پشت کمد بيندازم و شيشه نفت و بسته کبريت را به پشت بام ببرم و همه درها و پنجره ها را باز بگذارم. و موهايم را محکم با کش ببندم و زير روسري پنهان کنم و . . .

وقتي تو نعره زدي: " حالا ديگه بايد من کلاه قرمساقي سر بذارم . . . چيه که خانم ميخواد بره دانشگاه . . . يه جنده رسمي بشه! . . . ولي من اجازه نميدم . . . قلم پايش را ميشکنم. . . کاري ميکنم که خون گريه کند. . ." من داشتم در درگاه اتاق سيم تلفن را حلقه ميکردم، تا با نخي ببندم، تو از پشت غافلگيرم کردي. به کمرم لگد زدي. من دور خود چرخيدم و از درد به زانو افتادم. سيم تلفن هنوز دستم بود. تو به شانه ام چنگ انداختي و از جا بلندم کردي. وقتي مشتت را عقب بردي و با شدت بر دماغم کوبيدي، احساس کردم ديگر کور شده ام. همه چيز را تار و محو ميديدم. ولي با اين حال گريه نکردم. قسم ميخورم. فقط خون شورمزه اي که در دهانم جمع شده بود با بغضم تف کردم. ناگهان نوک تيز قفل بند ساعت فلزي تو به گوشه لبم گرفت و آن را جر داد. از شدت سوزش و درد فلج شده بودم. نميتوانستم از خودم دفاع کنم. براي همين وقتي سيم تلفن را از دستم چنگ زدي، کمترين مقاومتي نکردم. مادر ضجه ميزد و از پشت به تو آويزان شده بود. وقتي داشتي حلقه هاي سيم را باز ميکردي، حتما او را هم با ضربه هاي لگد و آرنج به گوشه اي پرتاب کردي. چون صداي شيونش را از دور ميشنيدم که گاه در ميان نعره هاي گوش خراش تو گم ميشد. داد ميزد: "ولش کن، کافر! بچه ام را کشتي . . ."

تنم به تکه اي درد و زخم تبديل شده بود. احساس ميکردم تمام استخوانهايم خرد شده اند. و روحم از نااميدي و تحقير مرده است. بوي تن عرق کرده تو، بوي آدمي وحشي، بوي درنده خويي، بوي گرگ هار و گرسنه اي که در وجود تو خون ميطلبيد، همه اينها نفسم را پس ميزد. احساس ميکردم من و تو، هر دوي ما، قرنها از دنياي آدميت، از مفهوم انساني و از آدم بودن به دوريم. تو با جانور وحشي خون آشامي که در درونت ميپروراندي و من با بره صبور و رام و مطيعي که در قالب تنم با خود داشتم. قسم ميخورم که اين فکر بيش از احساس زجر و درد، قلبم را از هم ميپاشاند. خيال ميکني چرا وقتي سيم تلفن را دور گردنم پيچيدي، مقاومتي نکردم، مرتضي؟ من از آن بوهاي فاسد و از آن بره تحقير شده و تسليم به تنگ آمده بودم. اگر مادر از پشت به تو نياويخته بود، اگر تو تعادلت را از دست نداده بودي، اگر هر دو با هم تلوتلوخوران و فريادکنان عقب عقب نميرفتيد، اگر مادر سکندري نميخورد و در ميان نعره هاي جنون آساي تو از پله ها پايين نمي غلتيد، تا آنجا براي هميشه، براي هميشه از پا فلج و از زبان لال شود، ميگذاشتم به راحتي مرا بکشي، و در من حالت تسليم و زبوني را، تن دادن به ذلت، عجز، خواري و حقارتي که نسلها در جنس من نهفته بود و به هويت نوع من تبديل شده بود. قسم ميخورم، مرتضي! ميگذاشتم خيلي ساده ما را بکشي!

ولي وقتي شنيدم، گيتي را تو کشتي، ديگر نميتوانستم ترا ببخشم. به همين خاطر به سپاه تلفن کردم که بيايي. تصميمم را گرفته بودم. بعد از دو ماه فکر کردن و باز هم فکر کردن هيچ جاي ترديد برايم باقي نمانده بود. اين را به مادر هم گفتم، وقتي داشت تسبيحي که تو برايش هديه آورده بودي، ميبوسيد و بر پلکهاي پژمرده و نمناکش ميگذاشت. تو هم بعد از انقلاب، به جاي زنجير، تسبيح ميگرداندي. همان تسبيحي که گيتي يک بار به آن خنديد و تو آنقدر عصباني شدي که ريش هاي چانه ات هم به لرزه درآمد و زير چشمهاي کبود و پف کرده ات، رنگ خاک سوخته به خود گرفت. تو بعد از آن با گلوله اي در پا از جبهه برگشتي، هيچ گاه رنگ طبيعي پوستت را باز نيافتي. . . با اين حال همانطور و به شدت سابق نعره ميزدي و با شبق هاي درشت تسبيحت، به سر و روي من ميکوبيدي. چون ميخواستم با مردي که دوست داشتم ازدواج کنم و چون پيش از آن، ميخواستم او را "بشناسم". قسم ميخورم که بين من و او، تنها همين رابطه برقرار بود. ولي تو هرگز نخواستي آن را باور کني. چون نميتوانستي بفهمي که در زمان انقلاب، عشق هم ميتواند وجود داشته باشد و اگر مردي به ديدن خواهر تو بيايد، "خون شهدا" پامال نميشود و دنبال کردن يک زندگي عادي، در زمانه مبارزه با آمريکا و جنگ هم ممکن است.

ـــــــــــــــــــــــ

..... اولين باري که من دست به روي تو بلند کردم، به خاطر او بود. بعد از آن که فهميدم تو و دوستانت در تاريکي شب و در خياباني خلوت غافلگيرش کرديد، بر سرش ريختيد و با قنداق تفنگ و چکمه هاي نعل زده، دنده هايش را خرد کرديد و سه ماه تمام بي پزشک و دارو، بي نور و آفتاب در دخمه اي نگهش داشتيد. بعد از آزادي، ديگر خبري از من نگرفت. عشقش در عذابي که تو به او دادي، مرد و عشق من در سياهي کينه اي که از تو به دل گرفتم. درست به همين دليل به صورتت سيلي زدم . . . تو با ناباوري چشمان سياه و پشمالويت را که برق کبود انتقام جويانه اي از آنها ميتابيد، به من دوختي. به صورت پرمو و لاغرت دست کشيدي و رفتي. رفتي تا ديگر هيچ گاه به سراغ ما نيايي!

گوشي را که زمين گذاشتم ، به کنار پنجره رفتم. ميتوانستم تصور کنم، مرتضي، که حالا پستت را تحويل ميدهي. کاپشن سبز آمريکاييت را ميپوشي، کلاهش را مثل کيسه اي بر سر ميکشي و زير چانه گره ميزني. بعد دستهايت را در جيب فرو ميکني و از "سپاه" بيرون ميآيي. وقتي به آسمان چشم ميدوزي، به خودت ميگويي: چه باران ريزي! و وقتي ميخواهي موتور را روشن کني، تسبيح سنگ شبق را مثل دستبندي، دور مچ ميپيچي. آن وقت دسته هاي موتور را محکم ميچسبي و تا آخرين حد گاز ميدهي . . .

بيرون گرد باران، مثل نقره اي کدر ميدرخشد. هوا ولرم و تار است و آسمان خاکستري يک دست. بدون چين. بدون لرزش. نميدانم چرا آن شب را انتخاب کردم. مرتضي! شايد به خاطر آرامش و حزن و ابهامي که در هوا موج ميخورد و مرا به ياد هر آنچه داشتم و از دست دادم، ميانداخت. اين حالت قلبم را از افسوس و حسرت پر ميکرد. حسرتي که با آه کشيدن، حتي گريستن تسلي نمييافت. گيتي ميگفت، هيچ غرور تحقير شده اي با اشک تسلي نمييابد! او فکر ميکرد تسليم، نشانه سو تفاهم بزرگي است که در يک لحظه بين حاکم و محکوم، غالب و مغلوب و ظالم و مظلوم به وجود ميآيد. سوء تفاهمي که بالاخره روزي از بين ميرود ـ يا به قول او ـ بايد از بين برود. من او را دوست داشتم، چون تنها کسي بود که به من آموخت، صبر و تحمل نه ذاتي و نه ارثي، بلکه تحميلي است و پايداري و عزت نفس را در وجود انسانها ميکشد و آنها را به اشباحي بي حافظه بدل ميکند. اشباحي که از گوشت و پوست و استخوان و خون ساخته شده اند. ولي بي گذشته، بي خاطره تنها يک عمر را در يک لحظه زندگي ميکنند و بلافاصله زندگي آن لحظه را از ياد ميبرند، تا گذران لحظه اي ديگر را در همان حقارت و خواري آغاز کنند. قسم ميخورم که اگر او نبود من در گرداب ذلت ميمردم. ولي تو او را کشتي. مرتضي! شب دستگيرش کردي و سپيده دم به جوخه اعدام سپردي. وقتي آسمان، سراسر از پولکهاي بي تلألو ابرهاي سفيد پوشيده شده بود و خورشيد هنوز شهر را با نيزه هاي نورش، زخمي نکرده بود، تو فرمان آتش دادي. تو حتي شليک تير خلاص را هم از او دريغ کردي و گذاشتي تن نيمه جانش هم چنان در ميدان تير، روي خاک باقي بماند تا وقتي که آفتاب به تمامي بالا آمد، او را آغشته به لخته هاي گل و خون ديد، و از شرم چنان سرخ شد که رنگ دهانه آتشفشان به خود گرفت.

ـــــــــــــــــــ

.... فکر کردم دير کرده اي. مدتها از وقتي که تلفن کرده بودم، گذشته بود. شايد بيش از يک ساعت. در حالي که فاصله بين خانه و "سپاه" بيش از نيم ساعت نبود. لابد اتفاقي افتاده است. شايد از تصميمم باخبر شده اي! نه! غير ممکن است! جز مادر که حالا سر بر دستهاي باد کرده و ترک برداشته اش گذاشته و به خواب رفته، هيچ کس نميتواند از آن باخبر باشد. به او نگاه ميکنم که با پاهاي لمس، گردن فرو افتاده و صورتي پرچروک و از رنج درهم، مثل گياهي به تنه زندگي چسبيده است. دست چپ را روي قلبش گذاشته و چهره پريده رنگ و لاغرش در تاريکي شب به رنگ شن درآمده است. طوري خوابيده، انگار هر آن ممکن است از جا برخيزد، روي پا بايستد، سماور را روشن کند. و وسايل صبحانه را بچيند و من و ترا از خواب بيدار کند. تا به موقع به مدرسه برسيم. شانه راستش مرتب ميپرد و سر کوچک و سفيد فرو افتاده اش، در افکاري پايان ناپذير، گاه گاه تکان ميخورد. قسم ميخورم به خاطر او هم بود که تصميم گرفتم ترا بکشم.

ـــــــــــــــــــــــ

.... خيلي دير کرده اي. مرتضي! چرا نميآيي؟ ديگر نميتوانم صبر کنم.، شايد به اين دليل که ميترسم. ترسي عادي و معمولي که همه آنهايي که بالاخره جرأت ميکنند به مهمترين اقدام زندگاني شان دست بزنند، دچارش ميشوند. اگر آرامش هوا و ريزش يکنواخت گردباران نبود، شايد تسليم تشويشم ميشدم و همه آنچه که در اين دو ماه به آن فکر کرده ام و همه گذشته ام را به دست فراموشي ميسپردم. ولي حالا ديگر دير شده است. نميتوانم از تصميمم بازگردم. نيرويي دروني که در اعماق غرور و وجدان آدمي نهفته است. مراواميدارد، تصميمم را اجرا کنم.

اسلحه اي که گيتي زماني به من سپرده بود تا پنهانش کنم، زير زانوانم ميگذارم و به شب نقره اي کدر چشم ميدوزم. همه گذشته ام، مثل غريقي که آهسته از اعماق آب به سطح برسد، از دل شب بالا ميآيد! احساس يخ زده اي از تنهايي و بي پناهي قلبم را درهم ميفشرد. آسمان خاکستري، بي لرزش و بي جنبش، مثل ملافه اي چرک روي شهر پهن است. از تک درخت روبروي خانه، نوري سرد و خيس ميتراود. با آن که بادي نميوزد، چند برگ براق از شاخه ها جدا ميشوند و چرخ زنان به زمين ميافتند. سربالا ميگيرم و از پشت شيشه پنجره به درخشش تار و محو گردباران، برگهاي خيس و آسمان نگاه ميکنم . . . نميخواهم به هيچ چيز بينديشم . . . ناگهان صداي گوش خراش موتوري آرامش جادويي شب را برهم ميزند . . . تويي مرتضي؟!

ـــــــــــــــــــــــ

.... ولي تو نبودي. مرتضي! تو آن کسی نبودي که آمد! بيهوده انتظارت را کشيدم. تو نتوانستي بيايي . . . ديگر هرگز نميآيي. . . نميتواني بیایی. . . آن کس که به جاي تو آمد، اين را گفت و گفت که تو ديگر نخواهي آمد. هر چند، بيش از چند کوچه تا خانه فاصله نداري. تو آنجا، به پشت روي آسفالت خيس خيابان و زير نور سفيد و گردي چراغ برق افتاده اي، آغشته به خون، سرد، مرده، با چند گلوله سربي در قلبت: چند ناشناس موتورسوار، در تاريکي شب غافلگيرت کردند و ترا کشتند . . . ترا کشتند! . . . ترا کشتند . . . .؟

... نميتوانم مطمئن باشم، مرتضي، که آيا آن شب ترا ميکشتم یا نه. . . ولي قسم ميخورم، هنوز هم متاسفم که کس ديگري، به جاي من ترا کشت. . . شايد به همين دليل است که حالا به ياد تو ميگريم. . .

اکتبر 87