samedi 28 novembre 2015

شهرنوش پارسی‌پور: اگر زن نبودم ...




اگر زن نبودم مى توانستم بعضى شب ها به یک بار بروم و یک گیلاس ویسکى بخورم بدون آن که کسى فکر کند زن بدى هستم که به بار آمده ام.

بعد مى توانستم با فاحشه اى که به بار آمده تا مشترى بلند کند دوست بشوم و با هم گپ بزنیم و من براى او یک گیلاس ویسکى بخرم. با هم بخندیم و حال کنیم.
بعد مى توانستم آن فاحشه را با خود به هتلى ببرم و اتاقى کرایه کنم بدون آن کسى مرا زن بدى بداند. مى توانستم با فاحشه به اتاق هتل بروم و با هم اختلاط کنیم. اگر دلم خواست با او همخوابه بشوم و اگر دلم نخواست او را بنشانم تا درباره زندگى اش برایم حرف بزند. آن وقت من مى فهمیدم چرا او به فحشا کشانده شده و مى فهمیدم چرا یک زن حق ندارد که اگر عملى انجام داد که جنسى بود و به خاطر آن به فحشا کشیده شد باید فاحشگى را به عنوان شغل انتخاب کند.
روز پس از این حادثه نیز مى توانستم در حمام اتاق هتل دوش بگیرم و فاحشه را به حال خودش بگذارم و به سر کار بروم.
شب آن روز مى توانستم با یک دختر باکره که او را دوست دارم به رستوران بروم و حین خوردن استیک با شراب از او خواستگارى کنم، در حالى که آن فاحشه نیز در کنار خیابان ایستاده از جلوى او با دختر رد شوم و دختر را به خانه بابایش برسانم و دوباره برگردم و فاحشه را از کنار خیابان بلند کنم و با هم دوباره به اتاقى در یک هتل برویم و شب را به صبح برسانیم.
سپس من روز بعد مى توانستم به سر کار خود در موسسه بازرگانی برگردم و در انجام کارهاى مهم و حساس کمک کنم و پرونده هاى مهمى را به جریان بیندازم.
بعد مى توانستم به خانه پدرم بروم و به او کمک کنم تا خواهرم را که سر به هوا شده و با پسرى قرار ملاقات گذاشته تنبیه کنم. در مرحله بعد مى توانستم به امام مسجد محله مان کمک کنم تا در اصلاح مردم بکوشد و به آنها یارى رساند. این مسئله به من کمک مى کرد تا موقعیت بهترى براى خودم ایجاد کنم.
من بعد از دختر باکره بچه دار مى شدم و دیگر یادم مى رفت که زن فاحشه اى در دنیا وجود داشته است. در نتیجه مى توانستم در طرح مبارزه با فحشا نقش مهمى بازى کنم و اگر فاحشه اى را سنگسار مى کردند و در روزنامه مى نوشتند به خودم مى گفتم چه بد و روزنامه را مى بستم و بعد چاشت مى خوردم و به سرکارم در موسسه بازرگانی مى رفتم...

vendredi 27 novembre 2015

آرزو دارم آزادانه در خیابان‌ها موتورسواری کنم

بهناز شفیعی، ۲۶ ساله در ایران است. لیسانس مدیریت صنعتی دارد و تا ۸ ماه قبل در یک شرکت بازرگانی حسابدار بود، ولی کار خود را رها کرده تا وقت بیشتری برای کار مورد علاقه‌اش یعنی موتورسواری اختصاص دهد.
او اگر چه بر اساس قوانین ایران نمی‌تواند گواهینامه موتورسواری بگیرد، اما از فدراسیون موتورسواری و اتومبیل‌رانی ایران مجوز تمرین با موتور را گرفته است و اولین زن ایرانی است که عضو رسمی فدراسیون در رشته ریس (موتور اسپرت) است.
بهناز به ایران وایر می گوید: «زمانی که حسابداری می کردم، دلم برای موتورسورای تنگ می شد، اما زمانی که موتورسواری می کنم دلم برای هیچ کس و هیچ جا تنگ نمی شود.»
علاقه به موتورسواری از دوران کودکی در بهناز شکل گرفته بود و زمانی که کودک بود به قول خودش «ترک موتور» اقوام و آشنایان می‌شد تا زمانی که در سن ۱۵ سالگی به یکی از روستاهای اطراف زنجان سفر می‌کند و در آنجا خانمی موتورسوار را می بیند که برای انجام کارهای روزمره خود با موتور این طرف و آن طرف می‌رود: «همان لحظه به این فکر کردم که من هم می توانم موتور سوار شوم». او در همان روز موتورسواری را از آن زن یاد می‌گیرد: «آموزشی درکار نبود، چون آن خانم موتور را گذاشت جلوی من و فقط گفت این کلاچ و این هم دنده است و حرکت کن. من چند بار زمین خوردم، اما کمی حرکت کردم».
خانواده بهناز در آن زمان در موقعیتی نبودند که قدرت خرید موتور را داشته باشند، به همین دلیل بهناز هر بار که به این روستا می رفت، موتورسواری را تمرین می‌کرد.
بهناز چهار سال پیش، موتور خرید و تمرینات خود را در حاشیه‌های شهری آغاز کرد. او بعد از اینکه تسلط کافی به دست آورد به درون شهر رفت: «موتورسواری درون شهر و بین ماشین‌ها جرات بیشتری می‌خواست. من لباس ورزشی به تن می کردم و کسی متوجه نمی‌شد که دخترم برای همین خیلی راحت در شهر حرکت می‌کردم.»
 اگر چه بسیاری از افراد نمی‌توانستند به دلیل سرعت بالای وی و نوع پوشش جنسیت وی را تشخیص دهند، اما عده ای هم که به او نزدیک می‌شدند و متوجه می‌شدند که او دختر هست برای او بوق به نشانه استقبال و تشویق می‌زدند یا به او «دمت گرم»، «خیلی کارت درسته» می‌گفتند، اما در این بین عده‌ای هم بودند که به از کار او استقبال نمی‌کردند و به او می‌گفتند که جای او در آشپزخانه است نه روی موتور، یا عده‌ای دیگر که به او می‌گفتند برو خونه پشت ماشین لباسشویی بشین.
بهناز می‌گوید که بیشتر، شب‌ها موتورسواری می‌کرده تا بتواند مهارت‌های خودش را ارتقا بخشد. او  کم کم پیشرفت کرد و مهارت‌های لازم را به دست آورد و به پیست‌های موتورسواری راه یافت.
بهناز تنها در پیست‌هایی که او «دست‌ساز» می‌نامد، تمرین می‌کند، چرا که حضور در پیست‌های استاندارد موتورسواری نیاز به داشتن گواهینامه دارند، اما از آنجا که قوانین ایران اجازه موتوسواری به خانم‌ها را نمی‌دهد،  خانم‌های موتورسوار نمی‌توانند در پیست‌های استاندارد تمرین کنند. او می‌گوید «من خیلی دوست دارم در پیست‌های خوبی که اصولی ساخته شدند و آمبولانس و تجهیزات دارند،‌ مثل پیست آزادی، تمرین کنم، اما اجازه نداریم. برای همین فقط در پیست‌هایی که بچه های موتورسوار درست کردند، تمرین می‌کنم».
او تلاش دارد تا فدراسیون موتورسواری را متقاعد کند تا به خانم‌ها اجازه تمرین در پیست‌های استاندارد را بدهد، اما به نظر خیلی موفق نبوده است، او می‌گوید «تا یک سری کارها پیش می‌رود، مدیران فدراسیون تغییر می‌کنند و ما دوباره بر می‌گردیم به نقطه اول.»‌ اما من تلاش می‌کنم تا موتور سواری خانم‌ها را رسمی کنم». او معتقد است که برخی از افراد در فدراسیون موتورسواری کارشکنی و «دشمنی» می‌کنند و خیلی به ورزش موتورسواری به ویژه موتورسواری بانوان اهمیتی نمی‌دهند و نمی‌خواهند آن‌ها پیشرفت کنند.
بهناز در ماه اکتبر در فستیوال «شب زنان موتورسواران» در میلان شرکت کرده بود. او می‌گوید این دعوت از سمت ایتالیا انجام شده بود و فستیوال تمام هزینه‌های سفر وی را متقبل شده بود. از اینرو او به عنوان تنها زن از آسیا، توانسته بود به همراه ۳۰۰ خانم موتورسوار دیگر از سراسر دنیا در میلان دور شهر موتورسواری کند.
او  از حضور در این فیستیوال به عنوان یک تجربه خیلی خوب یاد می‌کند: «من گریه‌ام گرفته بود، چرا که این تجربه اولم بود که در خیابان‌ها آزادانه موتورسواری می‌کردم، یعنی بعد از ۱۱ سال موتورسواری یک جوابی گرفته بودم و نتیجه ای دیدم».
یکی از دغدغه‌های اصلی بهناز گرفتن گواهینامه موتورسواری است، او می‌گوید در ایتالیا صحبت‌های انجام داده تا بتواند گواهینامه بین‌المللی بگیرد، اما به او گفته شده که برای گواهینامه گرفتن از کشورهای دیگر باید اقامت آن کشور را داشته باشد و باید زبان آن‌ها را بداند تا بتواند در امتحان تئوری قبول شود.
بهناز با برادر و مادرش زندگی می‌کند. مادرش با کارهایی که انجام می داده هیچ مخالفتی نداشته، اما زمانی که کار موتورسواری را حرفه ای شروع کرده، نگرانی های مادرش به خاطر خطرهای این رشته، جدی شده است.
او همانند دیگر موتورسواران بارها زمین خورده است ولی موتورسواری را رها نکرده است. او می‌گوید دخترهای دیگری هم هستند که همانند او در پیست‌‌های «دست ساز» تمرین می‌کنند.
بهناز که موتور را « عشق و بخشی جدا نشدنی از زندگی‌اش» می داند و نمی‌تواند روزی بدون موتور را تصور کند، آرزو دارد تا یک باشگاه موتورسواری در ایران برای خانم‌ها بزند و فرهنگ موتورسواری را در ایران برای خانم‌ها جا بیاندازد او می‌گوید « من تلاش می‌کنم تا مسوولان را قانع کنم که خانم ها هم می توانند موتورسواری کنند».
 

lundi 23 novembre 2015

پای صحبت رخشنده ی حسین پور

به خودم گفتم چه خوب که خواهرم هم هست، آدم فقط برای تحمل روزهای بد به همراه نیاز ندارد، گاهی دلش می‌خواهد ساعات خوب زندگیش را هم با کسی تقسیم کند و این حتمأ یکی از آن ساعات خوب بود. نشسته بودیم توی اتوبوس برقی. روبروی هم و با دو چشم متفاوت به اطراف نگاه می‌کردیم. خواهرم مغازه ها را می‌دید، خیابان‌های تمیز ومیدان‌های باز و روشن. با این که چند بار آمده بود، باز هم برایش شهر جاذبه‌های خاص خودش را داشت. من اما این شهر را در همه‌ی فصول و هر حالتی دیده بودم و بیشتر از همه گرفتگی و سرمایش را به خاطر می‌آورم. دلتنگی روزهای طولانی پاییز و سرمای بی پیر زمستان. هر چند امروز دلم می‌خواست فقط روزهای آفتابی و شاد را به خاطر بیاورم. ساحل ماین که با گشاده دستی در روزهای غم و نگرانی پذیرایم بود و شب‌های شاد تابستان که از هر طرف صدای موسیقی و خنده بلند است. اینها را می‌خواستم به خاطر بیاورم. داشتیم می‌رفتیم تا شاهد فارغ التحصیل شدن پسرم (کرامت ) باشم و با بودن خواهرم حس می‌کردم بخشی از خانواده را با خود دارم. مادر که سالهای سال در هر تلفنی برای او آرزوی موفقیت می‌کرد و پدر که همیشه به او می‌گفت « پیر شی پسر» اولی را همین تازگی‌ها از دست دادم و صدای مهربان پدر سال‌هاست که خاموش شده.

خواهرم امروز به نمایندگی از دو برادرم هم اینجاست. آنها را هم سالهاست که از دست داده ام. یکی را درگیری های کردستان  از من گرفت و دومی را کشتار شصت و هفت و البته نماینده خواهرهای دیگرم که می‌دانم امروز با قلب و جانشان در کنارم هستند. به چشم های خواهرم که روبرو نشسته و چیزی می گوید، نگاه می کنم و همه شان را می بینم. فقط جای یک نفر خالی ست. همان که سالها پیش، روزی که کرامت خردسال را در آغوش داشتم و نگران در خانه بالا و پایین می‌رفتم و نمی‌دانستم کی باز می‌گردد، آمد و بچه ی گریان را از من گرفت و گفت هیچ وقت نگذار غصه ی من زندگی‌اش را خراب کند. او باید کودکی شاد و بی دغدغه‌ای داشته باشد. باید با همسالانش بازی کند، باید خندیدن را یاد بگیرد، باید به کودکستان برود... و حالا پسرم تحصیلاتش را تمام کرده و او در کنارم نیست و هیچ کس جای خالی‌اش را پر نمی‌کند. جای خالی مردی را که می‌گفتند هر بار نام کرامت را می‌شنید، چشمانش برق می‌زد وصدایش غرق شادی و هیجان می‌شد. به ایستگاه دانشگاه رسیده‌ایم. پیاده می‌شویم و در هوای آفتابی و خنک به جستجوی سالن اجتماعات می‌رویم. امروز چقدر چهره‌ها شاد و راضی ست. دانشجویان مقطع لیسانس و فوق لیسانس با خانواده‌هایشان همه جا به چشم می‌خورند. می‌گویند، می‌خندند و به سلامتی هم می‌نوشند. به چهره‌های شاد نگاه می‌کنم ولبخند می‌زنم. امروز روز پسرم است. او که این همه سال در بدترین شرایط همراهم بود، بارها در ذهن با همسرم به بحث و جدل پرداختم، بارها به او گفتم که چطور انتظار داری با این همه غم، زندگی شادی برای پسرمان درست کنم.؟ مگر نمی‌دانی چه حالی دارم.؟ مگر نمی‌دانی قاچاقچی تمام پول مان را در راه گرفت، نمی‌دانی در یکی از حملات پلیس به کاروان ما که هنوز هم نفهمیدم ساختگی بود یا واقعی حتی سنگی را که در زندان برایم ساخته بودی و من آنرا همیشه در گردن داشتم از دست دادم، مگر نمی دانی چقدر در برلین و آن روزهای اول هجوم غم و دلتنگی چطور در کار نابودیم بودند وبعد روزهای بدتر هم رسید. کشتار 67 آخرین برادرم را که همیشه پناهگاه بود، از من گرفت.
 
 توی سالن نشسته ایم و به قهوه‌ای که کرامت برایم گرفته نگاه می‌کنم. خواهرم می‌خواهد از همه چیز سردربیاورد و مرتب سوال می‌کند. کرامت هم با محبت و اشتیاق پاسخ می‌دهد. حرفهایشان آرامش بخش و تسلادهنده است. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را برهم بگذارم و تا اخر دنیا به این پچ پچ آرام گوش دهم و فکر کنم یکی از همین مادرها هستم. یکی از مادرانی که پشت سر و روبرویم نشسته اند. زنان  با غم‌ها و شادی‌های معمولی، یکی ازآنها که در آلبوم‌هایشان به اندازه‌ی کافی عکس برای لبخند زدن و رضایت وجود دارد و به عکس‌هایی فکر می‌کنم که همیشه از نگاه کردن به آنها می‌ترسم. به عکس‌های اولین مسافرتم با علی به شمال. به لبخند بچگانه و مشتاق حمید، به چهره ی آفتاب سوخته و چشم‌های روشن رحیم. به آن خانه ی خوابزده‌ی ساحلی. حالا دیگر کرامت رفته پیش دوستانش نشسته و خواهرم هم سخت درگیر آنچه بر صحنه می‌گذرد، است. گاهی هم سوالاتی از من می‌پرسد که به راستی جوابش را نمی‌دانم. او که می‌آید تازه می‌فهمم گاهی چقدر از دنیایی که در آن زندگی می‌کنم، فاصله دارم. با این دنیا، آن اوایل  وقتی نداشتم که انس بگیرم و بعد وقتی به خود آمدم دیگر انگیزه ای وجود نداشت. دنیای من در جای دیگری جریان داشت. هر چند وقتی می‌آمدم همسرم را کشته بودند، هر چند به جای همه ی ملاقاتی‌هایی که نتوانستم بروم، یک بار همه ی توصیه های امنیتی را ندیده گرفته و بر سر مزارش به خاوران رفته بودم، اما باز دلم آنجا مانده بود. یک برادرم را پشت میله ها و آن دیگری را در کردستان جا گذاشته بودم. خانواده ام به هم ریخته بود. دوتا از شوهر خواهرهایم دستگیر شده و دیگر افراد خانواده  در مضیقه ی مالی سختی قرار داشتند. هیچ کدام نمی‌دانستند فردا هم کارشان را خواهند داشت یا مشمول پاکسازی می‌شوند. بار سنگین ملاقات از پسر و داماد بر شانه‌های کهنسال پدر و مادر سنگینی می‌کرد و من نمی‌دانستم چطور کمک‌شان کنم. وقتی برای انس و الفت با جامعه ی میزبان نمی‌ماند. پسرم اگر نبود، شاید همین اندک ارتباط را نمی‌داشتم. مهد کودک و مدرسه‌ی کرامت دریچه‌ای بود به دنیای برلین و فرانکفورت. دنیایی که شاید برای خیلی از تازه رسیدگان به اینجا  جذابیت‌های خود را هم داشت، برای من ولی فقط بار سنگینی بر دوش بود. در مورد قربانیان خیلی حرف زده شده، در مورد سلول ها و دیوارهای بی پنجره، شکنجه و فشارروزانه و... ولی همیشه وقتی تبعید شروع می‌شود، قصه به پایان می‌رسد، انگار دیگر همه چیز روبراه ست. خانواده هم نفس راحتی می‌کشد و می‌رود دنبال نگرانی‌های دیگر، اما اینجا قصه‌ی دیگری آغاز شده. قصه‌ی گریه‌های بی‌صدا، بغض‌های فروخورده، غم‌هایی که در تنهایی با خیال راحت در هر گوشه ی خانه‌ات جا کرده‌اند. دلتنگی به جاماندگان با تبعید برطرف نمی‌شود. رنگهای شاد به جای این که دلشان را بازکند، تنگ ترش می‌کند. آن اوایل در چهره‌ی هر پسر جوان و خندانی،  حمیدم  را می دیدم و دوستش مسعود را. دو ماه از اعدام علی گذشته بود که شبی خبر رفتن او را هم شنیدم. تلفنی خبرم کردند که در یک درگیری کشته شده و حالا باید این خبر را به پدرو مادرم که آمده بودند تهران خانه ای اجاره کرده بودند تا محملی برای من باشند، می دادم. صاحبخانه بالا زندگی می کرد و قرار نبود بداند، مستاجرینش با چه بلایایی دست و پنجه نرم می کنند. این دومین بار بود که باید در سکوت عزاداری می کردیم، بار اولش داستانی دارد که فکر کردن به آن قلبم را به درد می آورد.رشته ی افکارم را پی می گیرم.  نگرانی برای درس خواندن و سالم ماندن او در این محیط، گاهی تنها انگیزه ای بود که مرا به دنیای اطراف پیوند می زد، دنیایی که بی خبر از رنج بی پایانم به راه خود می رفت. جشن های سال نو در آغاز زمستان جایشان را به کارنوال در فوریه می‌داد،از آن فارغ نشده به عید پاک می‌رسیدند و با شروع تابستان برنامه‌ی مسافرت و جشن‌های تابستانی داشتند. دلم می‌خواست کرامتم هم سهمی داشته باشد و می‌دانستم مراسم نوروزمان که با اشک شروع می‌شد و با اشک به پایان می‌رسید، توان مقابله با زندگی رنگارنگ پیرامون را ندارد.

پسرم که از پله ها بالا می رود، همه را برای لحظه ای به فراموشی می‌سپرم. چقدر آرزوی این لحظه را داشتم. لحظه ای که بار سنگین زندگی را بر زمین بگذارم، لحظه ای که به همسرم بگویم : دیگر نگران نباش. او شاد و سرشار از زندگی ست. نگاهش کن همانست که آرزویش را داشتی. همان است که روزها با دیدن تو پر می‌کشید و تا تو خانه بودی، سراغ دیگری نمی‌رفت.من تمام سعی‌ام را کردم، نه همیشه با لذت، بعضی روزها حتی توان بلند شدن از رختخواب را هم نداشتم. دنیا به نظرم تیره و تار و همه ی اطرافیان بد و غیرقابل تحمل می‌آمدند. حس می‌کردم دلم می‌خواهد چشم‌ها را ببندم و دیگر بازشان نکنم، دلم می‌خواست دنباله‌ی خواب دوشین را بگیرم که دست دردست هم کنار دریا به موجها خیره شده بودیم و یا دلم می‌خواست از دست کابوس شبانه به دنیایی دیگر فرار کنم، ولی صدای زنگ ساعت، سرو صدای کرامت که از خواب بیدار شده بود، مرا از جا می پراند. باید صبحانه ای تدارک می دیدم، باید لبخند را یک طوری به لبهای در هم فشرده ام برمی‌گرداندم، پسرم باید با خیال آسوده به مهد کودک، مدرسه و بعد هم دانشگاه می‌رفت. نگرانی‌هایی که از پشت تلفن و از لابلای صفحات نامه ها به من می‌رسید و او هم فوری سهمی از آن را دریافت می‌کرد، کافی بود. صبح را برای او آغاز می‌کردم، اما پس از رفتنش روز مرا به دنیای خود می‌کشاند، دنیای اطراف با درگیری‌های روزمره، مشکلات مالی و اجتماعی، اصوات نا آشنا و تلاش برای پیدا کردن راه حل هایی که هیچ وقت معلوم نشد درست است یانه و دنیای آنسو. دنیای پشت سیم های تلفن، دنیایی که خش خش کنان از میان امواج رادیویی به اتاق کوچکم راه پیدا می کرد. دنیای اخبار بد، هق هق های فروخورده آنسوی خط، دنیایی که به اصرارمی‌خواستم از همه‌ی جزئیاتش سر در بیاورم و بعد راهی برای یاری پیدا کنم. به همه ی آنها که خانه و کاشانه ی خود را از دست داده و حالا آواره شده بودند. فرزند، برادرو همسر خود را از دست داده و حتی نتوانسته بودند در آخرین ملاقات با آنها وداع کنند. به آنها که در سرنوشت شان ادامه زندگی خودم درآن دیار می دیدم.
پسرم حالا برگشته کنار ما، خواهرم پیش از من از جا برمی‌خیزد و تنگ در آغوشش می گیرد و من عاجز از نشان دادن احساسات فقط به او نگاه می کنم. در دست کرامت دو تا لیوان پلاستیکی ست که به دست ما می دهد و می‌رود  یکی هم برای خودش بیاورد. درجواب خواهرم که می گوید «چت شده؟» پاسخ می دهم که بسیار خوشحالم. بعد به سلامتی هم می‌نوشیم و من حس می‌کنم چطور گرما در جانم می‌دود ودلم می‌خواهد به خاطرات خوب فکرکنم. به اولین کسی که از وجود کرامت خبر دار شد.
دوست خوبم شهره شانه چی را می‌گویم که رازهایش را به من می‌گفت و من حرف‌هایم را به او می‌زدم. می‌دانستم عاشق است، شب ها که کنار هم دراز می‌کشیدیم به من گفته و از ته دل خندیده بود. وقتی شنید فوری کاموا خرید و برای کرامت ژاکت و کلاه بافت و کلی قربان صدقه اش رفت. نمی‌دانم تصور شادی و محبت شهره است یا الکل که دلم می‌خواهد از ته دل بخندم. می‌خواهم تصور کنم که شهره تمام این سال‌ها در کنارم بوده و خاله ای خوب برای کرامت و دوستی تکرار نشدنی برای من، دلم می خواهد یک بار هم که شده« دستی سرد میان من و لحظه های شاداب» فاصله نیاندازد. نمی‌خواهم به رفتن شهره در آن روز لعنتی فکر کنم که قرار بود با هم در حوزه های انتخابات ریاست جمهوری اعلامیه ی راه کارگر را پخش کنیم. کاری که همیشه می‌کردیم. اما آن روز از سرصبح حال خوشی نداشتم. تهوع و سردرد شدید. با این همه آماده ی رفتن بودم. شهره که حالم را دید، دوباره مرا روانه ی رختخواب کرد و گفت که فوری می رود، اینها را پخش می‌کند و بر می‌گردد و تا آنوقت حتمأ حال من هم خیلی بهتر شده و رفت. دستگیر شد و گفتند مسلح بوده. دروغی که باورکردنی نبود و قرار هم نبود کسی باور کند. شهره دیگر هیچ وقت برنگشت و یادش تا امروز هم لحظه ای از من جدا نیست. جرعه‌ای دیگر می‌نوشم و به گفتگوهای کرامت و خاله اش گوش می دهم که مثل همیشه به مقایسه ی ایران و آلمان رسیده و آرزوی خواهرم که می خواهد یک بار همه ی ایران را به پسرم نشان بدهد. از خانه ی پدری تا تهران. از دیدنی های اصفهان تا کیش و اهواز. آرزوی دیداری خانوادگی که یک بار در ترکیه انجام شد. پدر و مادرم هر دو آمدند، با اینکه هر دو مریض و شکسته بودند و زیر بار این همه  داغ پشتشان خم شده بود. اما بااشتیاق دیدن من و پسرم آمدند. خواهرانم و تعدادی از خواهر زاده ها هم بودند. بعد ازظهرهای استانبول را با چای و شیرینی‌های ایرانی و ترکی و دوره کردن خاطرات می‌گذراندیم. همیشه از خاطرات شاد شروع می‌شد و خودمان هم نمی‌فهمیدیم چطور به آنجایی می‌رسیم که همه از نزدیک شدن به آن احتراز می‌کردیم ودر یکی از این بعد ازظهرها خاطرات ما را به آخرین دیدار خواهرم با رحیم رساند. به دیداری که برای خواهرم تبدیل به حسرتی بی پایان گشت. حسرتی که تا ابد در ذهن همه ی خانواده باقی خواهد ماند، انگار خودشان هم در لحظه لحظه ی این دیدار حضور داشتند. خواهرم گفت: اوایل تابستان 67 بود. پس از ایستادن در صف انتظار برخلاف همیشه مرا به اتاقی بردند و گفتند که می توانم ملاقات حضوری داشته باشم. مبهوت و شاد ایستادم تا رحیم رسید.در آغوشش گرفتم. دلم نمی‌خواست رهایش کنم، هنوز به سلام و احوالپرسی نرسیده بودیم که یکباره فکر کردم این ملاقات حضوری حق زن و بچه‌ی رحیم است که امروز درگیر بودند و نتوانستند بیایند. به همین دلیل به سوی پاسدار که داشت از اتاق بیرون می رفت برگشتم و بدون آنکه با رحیم مشورت کنم از او خواستم که ملاقات حضوری را برای نوبت بعدی ملاقات بگذارد، برای همسر وفرزندان او. یک لحظه تردید را درچشم پاسدار دیدم و ندیده گرفتم. نخواستم موج شادی و امید را که در دلم بالا گرفته بود، پس بزنم. به سرعت با رحیم خداحافظی کردم وبا تاکید از پاسدار خواستم تا اسم و مشخصات رحیم را برای ملاقات حضوری یادداشت کند که نکند بار دیگر او نباشد و ملاقاتی به این ارزشمندی از دست برود و خودم رفتم تا این بار قاصد پیام‌های خوش باشم. خبر به مادر هم رسید. به راه افتاد، می‌گفت اگر شد من هم می‌‌روم، اگر اجازه دادند. چقدر درباره‌ی این ملاقات حضوری حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم. بچه ها انگار عید باشد، لباس نو به تن کردند. قرار شد اول زن و بچه بروند واگر اجازه صادر شد، مادر هم همراهشان باشد. روز ملاقات اما با دلهره و شادی دیدار آغاز شد و با اضطراب، غصه و حسرت به پایان رسید. درهای اوین آن روز و روزهای دیگربه روی ملاقاتی ها بسته ماند. چند ماه بسته ماند و وقتی باز شد، از رحیم چمدانی به جا مانده بود که فقط به پدر تحویلش دادند، به پدر که دیگر دوتا شده بود و پاسدار که حال او را دید آمد جلو و خواست زیربازویش را بگیرد وگفت:پدر خواستی بنشین! که فریاد خواهرم بلند شد«دستت را به او نزن. پسرش نیستی! قاتل پسرش هستی، دستت را بکش!» سالها گذشته و حس می کنم. فریاد خواهرم هنوز تا استخوان هایم نفوذ و قلبم را به درد می آورد. فریادی که نشنیدم ولی انگار از حلقوم خودم در آمده است.
همه رفته اند به سالن غذاخوری. ما آخرین نفرها هستیم. همانجا نشسته بودیم و از لیوان پلاستیکی جرعه جرعه می نوشیدیم و لحظات را مزمزه می کردیم. آسودگی و گرمای خوبی احساس می کنم. به پرنده ام که بال گشوده و قصد پرواز دارد، می نگرم ودلم می خواهد تا آخر دنیا در این حال خوب همین لحظه بمانم. نم نم بنوشم و به آینده ی او با رنگهایی روشنتر فکر کنم. هر چند زخم های زندگی را بر تن و جانش می‌بینم، اما  می‌دانم که اهل پرواز ست. چند سال پیش نشان داد که زیر ظاهر خاموش و تا حدی اروپایی چه ظرفیت هایی در دفاع از جنبش مدنی کشورش، کشور پدر، مادر و خانواده اش نهفته. سال 88 برای او سال بازگشت به آنچه بود که گمان می کردم اگر از نمودهایش متنفر نباشد، در برابرشان بی تفاوت است. اما حرکت که آغاز شد او هم با اشتیاق به آن پیوست. روزهایی را که به بحث، همصدایی و همگامی با او گذشت، بسیار دوست می دارم. شب هایی که با دوستانش تا صبح به گفتگو می نشست. دخترها و پسرهای جوان و پرشور که با تمام تفاوت ها بسیار شبیه خودمان بودند. پر از انرژی و رویا و من هر شب آرزو می کردم، ایکاش به نتیجه برسد. ایکاش جوانی شان به کوتاهی ما نباشد. جنبش اما یک بار دیگر در اشک و خون غرق شد. حالا دیگر کرامت با جوانانی که تازه از ایران گریخته بودند به خانه باز می‌گشت. پای حرف های آنها می‌نشست. حالا زندگی خود و کشورش را در پیوند با هم بهتر درک می کرد. پدرش و نسل ما دیگر برایش غیرقابل درک و دسترسی نبود.جنبش ضد استبدادی سال 88 ما را به هم نزدیک تر کرده بود و او را به پدرش. حالا دیگر پدر به جای تصویری بر دیوار آدمی بود با رویاها، آرزوها و اهداف خاص خودش و من حس می کردم کرامت این مرد را چقدر دوست دارد. مردی که در روزی دور در  تابستان 62 برای همیشه تنهایمان گذاشت. دلم نمی خواهد به آن روز به آن لحظات سیاه فکر کنم. دلم می خواهد با خواهر و پسرم امشب را به شادی بگذرانم. دلم می خواهد قهقه ی شاد علی در گوشم باشد وقتی با کرامت بازی می کرد. راستی آن روزکجا بود پسرم. دلم می خواهد با من نبوده باشد. دلم می خواهد آن روز که دنبال جور کردن پول برای آزادی علی بودم، او را خانه گذاشته باشم. آشنایی قول داده بود که با مبلغی هنگفت آزادی را و یا لااقل نجات جانش از خطر اعدام را بخرد و من به هر دری می زدم تا در آن شرایط دشوار پول لازم را به دست آورم. هر چند می دانستم فقط کورسویی ست در ظلمات، اما همین هم مرا به زندگی امیدوار می کرد. محرکی می شد تا صبح از خواب برخیزم و بزنم بیرون. معمولا پسرم را هم با خود می بردم. ایکاش آن روز همراهم نبود. مثل همیشه به خواهر علی زنگ زدم تا خبر بدهم و خبر بگیرم که دیدم زیر پایم خالی شده، صدای خواهرش را انگار از دوردستها می شنیدم که گفت دیگر فایده ای ندارد، علی را دیشب کشتند. بعد از آن دیگر همه چیز درابری سیاه فرو رفت. دست های کرامت را ایکاش در دست نداشتم. ایکاش صدای هق هق فروخورده ام را در تاکسی نمی شنید. در خانه هم نمی شد فریاد کشید، نمی شد گریه کرد، صاحبخانه  را نمی‌شناسیم. شاید دستش با آنها در یک کاسه باشد. پا که به خانه می گذارم، مادر بدون آنکه چیزی بگویم فهمید چه شده. دستم را می کشد و می آورد توی اتاق. یادم است که سرم را می کوبیدم به دیوار. به جای اشکهای نریخته و فریادهای نکشیده سرم را به دیوار می کوبیدم، ایکاش کرامت شاهد این لحظات نبوده باشد، اما چرا چهره ی معصوم و بهت زده اش این قدر می آید جلوی چشمم؟ چرا در کابوس های شبانه دستهای اوست که بر چهره و چشمان سرخ و بی اشکم کشیده می شود؟
سرم را که بالا می گیرم چهره ی خندانش را می بینم، دارد با خواهرم می رود سر میز. دستش را می بینم که به سمتم دراز شده. بازویش را می گیرم و سه نفری می رویم تا امشب، شب او را با او به پایان برسانیم. شبی از هزارو یکشب زندگی که باید از آن گذشت. 
  منبع: گزارشگران 
 
بهروز سورن: نکته ای وارده برنوشته ارزشمند شبی از هزار و یک شب

چگونگی تحویل وسایل شخصی زندانیان سیاسی قتلعام شده در سال شصت و هفت توسط جلادان حکومتی نیز موضوعی امنیتی بود. جمهوری اسلامی از هراس تجمع خانواده های زندانیان سیاسی برای دریافت وسایل زندانیان مقتول تصمیم گرفت که وسایل انها را از طریق ارگانهای نظامی امنیتی پراکنده خود در سطح شهر که کمیته ها بودند, به خانواده ها تحویل دهد و خانواده ها را در سطح شهر پراکنده کند تا با همبستگی اعتراضی متمرکز انها مواجه نشود. هم از اینرو درب های اوین را درمورد زندانیان سیاسی چپ باز نکردند و از طریق نامه و تلفن به خانواده های آنها محل دریافت ساک ها را اطلاع دادند. روزی مشخص و زمانی مشخص و متفاوت با دیگران. بهترین مکانهای تحویل وسایل انها از نظر رژیم با در نظر گرفتن موضوعات امنیتی کمیته های دهگانه انقلاب بودند و چنین نیز شد.

همانطور که بارها هم توضیح داده ام در موردرحیم حسین پور رودسری جمعی از خانواده های سببی و نسبی در محل کمیته تهران پارس همراه من بودند و تمامی بلحاظ وضعیت جسمی و روحی در موقعیت مناسب برای روبرو شدن با این خبر دردناک نبودند. قرعه بنام من خورد که به درون کمیته بروم و ساک رحیم را تحویل بگیرم. تا لحظه تحویل ساک هیچیک از نزدیکان رحیم اطلاع قطعی از اعدام شدن او نداشت. در نوشته ( شبی از هزار و یک شب ) گذشت زمان موجب کم دقتی در روایت شده است.

اینکه چه کسی و چگونه اینکار را انجام داد کم اهمیت بوده واز شدت قساوت وحوش حاکم در کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی و از جمله رحیم حسین پور رودسری نمی کاهد. اما مستند سازی تک تک آن وقایع امری است که نیازمند دقت و ریزبینی بیشتری است. به همین علت بایستی تلاش کرد تا گذر زمان تا حد ممکن بر این خاطرات ارزشمند غبار فراموشی نیافکند.

در نوشته با ارزش ( شبی از هزار و یک شب ) اشاره و تشریح این موضوع حاوی دقت لازمه نیست. پس از قتلعام و تا زمان تحویل ساک ها از طریق کمیته ها, خانواده ها هنوز تردیدهائی در زمینه شدت و حدت اعدام ها داشتند. پیش از آن نه درب اوین بروی خانواده ها باز شد و نه اطلاع رسمی در این زمینه به خانواده ها داده شد. اینکه مواردی مستثنی شدند نمیدانم ولی در مورد رحیم حسین پور رودسری چنین استثنائی صورت نگرفت.

mercredi 4 novembre 2015

تلاش ۴۰ زن برای نجات دریاچه ارومیه



۴۰ زن از اهالی دو روستای «قره قزلو» و «چپقلو» با همکاری طرح بین‌المللی تالاب‌ها و با انتخاب معیشت جایگزین، به احیای «دریاچه ارومیه» و تالاب «قره قشلاق» کمک می‌کنند.

۲۰ زن روستای «قره‌قزلو» حتی از کاشت «گوجه» و «هندوانه» توسط مردانشان به دلیل «پر آب بر بودن» جلوگیری کردند. به جای آن با سرمایه اندک خود کارگاه خیاطی راه انداختند تا با کسب درآمد از دوخت ودوزی که آب نمی‌خواهد هم کمک خرج خانواده باشند و هم با ذخیره آب، به احیای دریاچه ارومیه و تالاب قره قشلاق کمک کنند.

آنها ۵ میلیون تومان سرمایه مشترک را در یک صندوق ریختند. ۱۷۰ مانتو دوختند اما فقط دو میلیون تومان فروش داشتند. با وجود این در گفت‌و‌گو با روزنامه ایران می‌گویند که شک ندارند در سال‌های آتی یک کارگاه بزرگ مانتو و لباس‌های فرم خواهند داشت. همین ریسک‌پذیری، تفاوت آنها با زنان روستای «چپقلو» است که منتظرند تا وام قرض‌الحسنه وعده داده شده توسط فرمانداری به آنها برسد و با اجاره یک مکان کار خیاطی را شروع کنند.

«ولی‌الله فرج‌اللهی» فرماندار بناب در گفت‌و‌گو با خبرنگار ما تأکید می‌کند به محض رسیدن پول، پرداخت وام زنان این دو روستا در اولویت است! البته زمان دادن وام‌ها مشخص نیست. فعالان حوزه محیط زیست هم اعتقاد دارند خیرین با کمک‌های خود و خرید چرخ خیاطی برای آنها می‌توانند تا حدودی گره آنها را بازکنند.

برای کاشت گوجه صحرا نرفتیم

زنان روستای قره قزلو عزم خود را جزم کرده‌اند تا زرینه رود را نجات بدهند، خیال قره قشلاق را راحت کنند و مرهمی بر زخم‌های دریاچه ارومیه بگذارند. «برادری» خود را هم اثبات کرده‌اند، آنقدر که امسال پا را در یک کفش کردند و با مردانشان برای کاشت هندوانه و گوجه به صحرا نرفتند: «وقتی ما نرفتیم مردهامون هم نرفتند دیگه.» آنها حالا دیگر از حال و روز دریاچه خبر دارند. بابت سرنوشتی که در کمین زرینه رود نشسته دل‌نگرانند. از زخم ریزگردهای نمکی که مثل خوره به جان کشاورزی و باغداری منطقه افتاده، دلشوره گرفته‌اند. البته خوره‌ای که به جان دریاچه ارومیه افتاده، هنوز آن زخم کاری را به سرسبزی روستای «قره قزلو» نزده، برعکس روستای «چپقلو» که زمین‌های زراعی را بی‌بار کرده؛ زمین‌هایی بی‌زایش.

زنان قره قزلو «زرینه رود» را بیشتر دوست دارند حتی از پولی که از کشت و برداشت گوجه و هندوانه به دست می‌آورند برای همین هم اسم گروه‌شان را گذاشته‌اند «زرینه». البته پول آنچنانی هم از کشت و برداشت گوجه و هندوانه به آنها نمی‌رسد. این مسأله را «لطفی» مدیر اداره محیط زیست بناب به خبرنگار ما می‌گوید. صیفی‌جات دو سوی جاده‌ای را که ما را به روستای چپقلو می‌برد نشان می‌دهد و می‌گوید: «گوجه را از کشاورز کیلویی ۲۰۰ تا ۳۰۰ تومان می‌خرند و به کردستان عراق صادر می‌کنند.»

همه‌چیز به جیب دلالان می‌رود و «آب مجازی» هم به عراق صادر می‌شود. هر کیلو گوجه ۳۰۰ لیتر آب می‌برد و هر کیلو هندوانه ۵۰۰ لیتر. این‌ همان آب مجازی است که «مهدی مجتهدی» عضو دیگر انجمن زیست محیطی «دامون» هم آن را یادآوری می‌کند که تاکنون در محاسبات کمتر دیده شده است!

به سود و زیانش فکر نمی‌کنیم

«قره قزلو» روستای کوچکی است؛ خانه‌هایش ایستاده و نیم ایستاده. البته مسکن و شهرسازی برخی از خانه‌ها را کوبیده و ساختمان‌های بی‌قواره سیمانی به جای آنها ساخته که هیچ شباهتی با معماری بومی روستا ندارد. کارگاه خیاطی روستا، خانه کوچکی است که برای روحانی دِه ساخته‌اند و در ماه‌های محرم و رمضان در آن ساکن می‌شود. شوق و ذوق زنان برای نشان دادن دست دوخته‌هایشان، فضای کارگاه کوچک را پر از همهمه کرده است. به صحرا که نرفتند، گوجه و هندوانه که نکاشتند، درآمدشان کم شد. وقتی از آنها می‌پرسم کم شدن درآمد خانه به دعوای زن و شوهری منجر نشده؟ پاسخ‌ها آنقدر زیاد است که میان صداها گم می‌شوند.

یکی می‌گوید: «باید در نجات دریاچه مشارکت داشته باشیم. زن و مرد ندارد.» دیگری می‌گوید: «یک سال تحمل کردیم. یک سال دیگر هم تحمل می‌کنیم.» زن جوان دیگری هم جواب می‌دهد: «شوهرم می‌گوید کم کم مانتو‌ها را می‌فروشید و پولش را درمی‌آورید.» آنها البته سرمایه کمی دارند. با کمک طرح تالاب یک چرخ سردوز و یک اتو تهیه کرده‌اند. اما چرخ‌های خیاطی‌شان قدیمی است. همین مسأله هم در نتیجه کار تأثیر دارد. کاش کسی پیدا می‌شد چند چرخ نو به آنها می‌داد! این مسأله را یکی از اعضای انجمن دامون می‌گوید.

این کارگاه نتیجه آموزش‌ها و فرهنگ‌سازی‌های طرح تالاب برای نجات تالاب قره قشلاق است. قره قشلاق یکی از تالاب‌های اقماری دریاچه ارومیه است. «زهرا امجدیان» عضو انجمن «دامون» که به کمک دو تن از همکارانش «تسهیل‌گری» طرح بین‌المللی تالاب برای آموزش جوامع محلی را برعهده دارند می‌کوشند تا راهی برای کاهش مصرف آب کشاورزی و تأمین حقابه «قره قشلاق» پیدا کنند.

امجدیان می‌گوید: «در این طرح به دنبال الگوی معیشتی برای سه روستای قره قزلو، چپقلو و مجیدآباد بودیم که به طور ذاتی آب خواه یا آب بر نباشد. این طرح یک سال طول می‌کشد که شش ماه آن گذشته است.» مشکلات روستای مجیدآباد آنقدر زیاد بود که به گفته امجدیان اصلاً وارد آن نشدند: «طرح یک سال بیشتر عمر ندارد و این مدت کفاف به نتیجه رسیدن طرح در این روستا را نمی‌دهد.»

آنها دو روستای چپقلو و قره قزلو را در دستور کار خود قرار دادند. برنامه با یک سری سؤال آغاز می‌شود که پاسخ آنها قرار است به نجات محیط زیست حوزه دریاچه ارومیه منجر شود. اینکه چه معیشتی باید جایگزین کشاورزی پرآب بر شود و چه محصولاتی باید جای کشت گوجه، هندوانه، هویج، پیاز و... را بگیرد؟ بازار فروش آنها کجاست؟ نیاز منطقه چیست؟ به گفته «احمدی» کارشناس تالاب‌ها، برنامه‌ها در این سه روستا اگر به موفقیت برسد به الگویی در ستاد احیای دریاچه ارومیه برای روستاهای دیگر تبدیل خواهد شد.

با مردان و زنان روستا جلسه می‌گذارند: «فهرستی تهیه شد از ۱۵ تا ۲۰ شغلی که روستاییان می‌گفتند می‌توانند انجام بدهند. مثلاً پرورش ماکیان یا نجاری از سوی مردان پیشنهاد داده می‌شود.» اعضای انجمن با همکاری کار‌شناسان طرح تالاب‌ها، شغل‌های پیشنهادی را از فیلترهای مدنظر می‌گذرانند: «پیشنهادها را یک ارزیابی اقتصادی، اجتماعی و زیست محیطی کردیم. می‌خواستیم ببینیم که این مشاغل چه تأثیرات زیست محیطی منفی یا مثبتی دارند. چه تأثیرات اقتصادی به وجود می‌آورند؟ تأثیرات اجتماعی آنها چیست؟ بعد از این ارزیابی‌ها و رد شدن از فیلتر یک سری از مشاغل باقی ماندند.»

در زمینه ایجاد شغل برای مردان روستا خیلی پیش نمی‌روند: «بر سر راه شغل‌هایی که مردان پیشنهاد دادند، موانعی است. مثلاً آنها به دنبال پرورش قارچ هستند یا نجاری و قالیبافی. بویژه در یکی از این روستا‌ها آقایان خیلی علاقه‌مند به قالیبافی بودند.» او درباره موانع و چرایی به سرانجام نرسیدن این مشاغل از جمله پرورش قارچ می‌گوید: «مردان این روستا الان یا دارند سر زمین خود کار می‌کنند - محصول پر آب بر را کاشت و برداشت می‌کنند که درآمد خوبی دارند - یا کارگری می‌کنند و از درآمدشان راضی هستند. اما در پرورش قارچ، در اندازه و اشلی که ما می‌خواهیم و کار خردی محسوب می‌شود چنین درآمدی به دست نمی‌آید. یا میزان وامی که می‌توانیم به آنها بدهیم خیلی کم است.» البته او امیدوار است به لطف فرماندار بناب و همچنین رئیس اداره محیط زیست، منابع مالی بیشتری به این طرح اختصاص داده شود.

امجدیان وجود «بازار» برای محصولات را هم یکی دیگر از فیلتر‌ها برای شروع کار می‌داند: «اگر پرورش قارچ راه بیفتد بالاخره یک بازار می‌خواهد یا حتی نجاری و قالیبافی.» او خیلی به قالیبافی امیدوار نیست: «مافیای پیچیده‌ای دارد.» البته امجدیان و دوستانش با کمک فرماندار و رئیس حفاظت محیط زیست به دنبال یافتن بازار قارچ هستند: «وقتی خیال ما از بازار کار و سرمایه راحت شد آن وقت کار را کلید می‌زنیم.» اما وضعیت خانم‌ها در این طرح بهتر است: «زن‌ها معمولاً در خانه کار می‌کنند حتی کارهای کشاورزی و دامداری را. اما پولی برای این کار‌ها به آنها پرداخت نمی‌شود.» همین جا نقطه قوت آنها می‌شود: «این مسأله شاید اینجا به کمک ما آمد. خانم‌ها خودشان علاقه زیادی نشان دادند که یک کار حتی با درآمد خیلی کم داشته باشند. با خانم‌ها خیلی راحت‌تر توانستیم به نتیجه برسیم.»

زنان دو روستا در شش ماه گذشته یاد گرفتند که چطور گروه تشکیل بدهند. چگونه صندوق داشته باشند. چه شغلی انتخاب کنند و چگونه با هم هماهنگی و همکاری داشته باشند. در ‌نهایت ۴۰ نفر از زنان در هر دو روستا به این جمع‌بندی می‌رسند که کار خیاطی را انتخاب کنند.

البته زنان روستا روی صنایع دستی (عروسک‌سازی) و رشته آشی هم انگشت می‌گذارند اما به سرانجام نمی‌رسد: «فروش صنایع دستی بویژه عروسک خیلی بازار نداشت اما می‌توانست برای آنها یک «هویت» باشد.» رشته آشی هم به سرانجام نمی‌رسد: «خانم‌ها در روستای قره‌قزلو خیلی مشتاق بودند. دنبالش هم رفتیم. اتفاقاً بازار خوبی هم داشت اما نمی‌توانستیم مجوز بگیریم.» چرا؟ چون روستا هنوز طرح هادی ندارد. جاده‌اش آسفالته نیست: «یعنی آن شرایطی که یک کارگاه تولید «رشته آش» باید داشته باشد تا بتواند مجوز بهداشت را بگیرد، در این روستا مهیا نبود.»

آقای فرماندار

پیدا کردن بازار برای خیاطی راحت‌تر بود. پای فرماندار بناب که به میان کشیده می‌شود؛ بازار خیاطان روستای «قره قزلو» تا حدودی تثبیت می‌شود. چون مشاهدات خبرنگار روزنامه ایران در چند سال گذشته از استان‌های آذربایجان شرقی و غربی نشان از فاصله ذهنی بسیاری از تصمیم گیران محلی و استانی از وضعیت واقعی دریاچه ارومیه و تأثیر آن روی جوامع محلی که تمام دو استان را شامل می‌شود، دارد. «ولی‌الله فرج‌اللهی» در نامه‌ای به آموزش و پرورش، مراکز درمانی شهر بناب و... می‌خواهد که لباس فرم خود را از زنان روستای قره قزلو بگیرند. بازار تا حدودی جان می‌گیرد. در روستای قره قزلو چون همه، همدیگر را می‌شناسند قول می‌دهند که مانتوی دختران مدرسه زیر چرخ زنان خیاط روستا کوک بخورد. اما از بیمارستان‌ها هنوز خبری نیست. بناب کباب معروفی هم دارد.

همان‌طور که فرماندار یادآور می‌شود کباب این شهر سال‌جاری در فهرست ملی به ثبت رسیده و می‌تواند مسیر «گردشگران غذا» را در این شهر که به «شهر دوچرخه‌ها» معروف است، باز کند. شهری مسطح که جان می‌دهد برای دوچرخه سواری، البته نه برای زنان. به قول آقای فرماندار «هنوز برای آنها زود است.»

مسئولان طرح با کارخانه‌های اطراف هم وارد گفت‌و‌گو شده‌اند که دوخت لباس کارگرانشان را به زنان این دو روستا بدهند. لباس فرم کباب پزهای معروف ۲۲ واحد بناب هم می‌تواند یکی دیگر از گزینه‌ها باشد که البته خبرنگار روزنامه ایران یادآوری می‌کند و برق نگاه فرماندار نشان می‌دهد که دارد روی آن فکر می‌کند. زهرا امجدیان هم می‌گوید: «یک سفارش ۱۷۰ تایی از مدارس برای زنان روستا قره قزلو گرفتیم.» زنان روستا همان‌طور که او می‌گوید «ریسک کردند» و بدون اینکه منتظر سه میلیون وامی باشند که طرح به هر یک از آنها قول داده و آقای فرماندار ریشش را گرو گذاشته، پول روی هم گذاشتند و پارچه آن را خریدند.

می‌گویند: «واقعا به تالاب علاقه داریم.» تالاب قره قشلاق را می‌گویند. بیشتر از آن، خاطر «زرینه رود» را می‌خواهند. البته می‌دانند که جانشان بسته به احیای دریاچه است. اما بی‌توقع از دولتی‌ها هم نیستند؛ توقع‌هایی بجا: «به کمک مالی و وام نیاز داریم. بیمه برای ما خیلی مهم است. برق هم نداریم.» البته جا هم ندارند. الان خانه‌ای که برای روحانی روستا ساخته شده را «کارگاه» کرده‌اند که خیلی کوچک است. همه به زور می‌تواند دور هم جمع شوند و در آن کار کنند. می‌خواهند برق کارگاه را قطع کنند. این قسمت ماجرا را هم با خنده‌های‌ریزی تعریف می‌کنند: «برق را غیر قانونی کشیدیم چون برای چرخ خیاطی و سردوزی لازم داشتیم!» آموزش‌هایی هم که به آنها داده شده کمتر از آموزش‌هایی است که به زنان روستای «چپقلو» داده‌اند. هرچند مانتوهای دوخت آنها کاملاً قابل دفاع است: «اما خب کار روستای چپقلو که سه ماه مربی داشته‌اند، با کار ما فرق دارد.»

زهرا امجدیان می‌گوید: «روستای چپقلو چون نزدیک به «بناب» بود، مربی از فنی حرفه‌ای به روستا آمد و آموزش داد اما مسافت دور روستای قره قزلو اجازه حضور مربی را نداد!» همچنین او می‌گوید: «با توجه به عوض شدن فرماندار و گفت‌و‌گو با معلم‌ها بدون شک در سال تحصیلی ۹۵-۹۴ مدارس بیشتری مشتری لباس‌های آنان می‌شود.» یک دختر جوان هم می‌گوید: «ما امروز به سود و زیان فکر نمی‌کنیم اما می‌خواهیم مطمئن شویم که از کار ما حمایت می‌شود و در ادامه‌ رها نمی‌شویم.» یکی هم می‌گوید: «می‌دانیم که روستای ما اگر آب نداشته باشد می‌میریم»!

اعلام افزایش شوری زمین آب چاه‌های کشاورزی از سوی «ولی‌الله فرج‌اللهی» فرماندار بناب را باید یک اتفاق خیلی خوب دانست. هرچند دیر، چون هنوز بسیاری از مسئولان استانی آن خبر تلخ نشنیده‌اند و همچنان این استان را پرآب‌ترین استان کشور بعد از خوزستان ذکر می‌کنند. به گفته فرج‌اللهی خشک شدن دریاچه ارومیه و کاهش سطح آب، هم باعث کاهش سطح آب چاه‌های بناب شده و هم بیشتر چاه‌ها را شور کرده است. به گفته او EC آب تا پنج، شش سال قبل سه هزار بود الان به ۲۰ هزار رسیده تا آب‌های چاه کشاورزی کاملاً غیر قابل شرب شود: «برای کشاورزی هم زیاد به درد نمی‌خورد.» اما این پایان تلخ ماجرا نیست. زمانی که گرد و خاک همراه با نمک از طرف دریاچه به سمت بناب می‌آید هم باغ‌ها را از نفس می‌اندازد و هم شهروندان را: «کیفیت محصولات کشاورزی هم مثل گذشته نیست.» او یک خبر بد هم دارد. به گفته کار‌شناسان خشم طبیعت تا ۶۰۰ کیلومتر مربع دریاچه ارومیه را زخم زده است: «سال گذشته دو سه طوفان داشتیم که فکر می‌کنم تا شهرهای هشترود و مراغه هم رسید.»

او یک هشدار هم می‌دهد: «اگر دریاچه احیا نشود بعید می‌دانم شهرهای آذربایجان شرقی و غربی قابل سکونت باشد.» او آبیاری قطره‌ای و تحت فشار را یکی از روش‌های بهینه‌سازی مصرف آب می‌داند و از تصویب اعتبار برای ۱۲۴۷ هکتار زمین کشاورزی در عرض شش ماه خبر می‌دهد. ۲۰ هزار هکتار از وسعت بناب را باغ‌ها تشکیل می‌دهد و مزارع: «در این طرح، مزارع کشاورزی با اعتباری بیش از ۲۰ میلیارد تومان در اولویت هستند.» این به معنای خوب بودن حال باغ‌ها نیست! همچنین به گفته فرماندار در ابتدای برنامه قرار می‌شود ۸۵ درصد از این اعتبار را دولت پرداخت کند و ۱۵ درصد از پول را هم کشاورزان پرداخت کنند. اما به گفته فرج اللهی در تازه‌ترین تصمیم، قرار شده هر کشاورزی که در مصرف آب صرفه‌جویی کند و مازاد آب کشاورزی به سمت دریاچه ارومیه هدایت شود از پرداخت این ۱۵ درصد معاف ‌شود و ستاد احیای دریاچه آن را بپردازد.

او تشکیل کمیته فرهنگی احیای دریاچه ارومیه در بناب را راهکار دیگری برای احیای این دریاچه می‌داند. قره قشلاق در مرز سه شهر بناب، میاندوآب و ملکان قرار دارد. فرج اللهی رئیس این کمیته است، او می‌گوید: «در شش ماهه گذشته ۲۵ برنامه فرهنگی برای آگاه‌سازی کشاورزان و روستاییان اجرا شد تا همه بدانند که احیا نکردن دریاچه ارومیه چه آثار زیانباری روی زندگی آنها خواهد داشت.»

به گفته فرج‌اللهی برای اجرای برنامه‌های فرهنگی با دو سازمان مردم نهاد قرارداد بسته شده است. تغییر الگوی کشت در بناب هم گام دیگری است که احتمال احیای دریاچه ارومیه را بالا می‌برد. براساس آمارهای فرماندار در بناب هر سال ۱۶۰۰ هکتار پیاز کاشته می‌شود که برای هر کیلو ۵۰۰ لیتر آب نیاز است: «از سال گذشته محصولات جایگزین مثل کلزا، دانه‌های روغنی، زعفران و کشت درختان پسته به کشاورزان اعلام شد.»

او در پاسخ به این پرسش که فرمانداری چه حمایتی از کشاورزان می‌کند هم می‌گوید: «حمایت فرمانداری شامل تأمین نهال‌ها و نهاده هاست. در تلاش هستیم وام کم بهره، بویژه برای کشت زعفران در اختیار کشاورزان قرار دهیم.» فرماندار بناب همچنین می‌گوید: «از سال گذشته توسعه کشاورزی در بناب را به طور کامل ممنوع کردیم.» این ممنوعیت هم شامل مزارع کشاورزی می‌شود وهم باغ‌ها.

او البته شهر بناب را یک شهر صنعتی می‌داند که رتبه خوبی هم در صادرات «کشمش»، «خشکبار» و «لوازم خانگی» دارد: «بنابراین تلاش می‌کنیم کشاورزان را به سمت صنایع تبدیلی بیاوریم، ما حدود ۳۳ واحد فرآوری کشمش داریم.» این البته به معنای توسعه باغ‌ها نیست بلکه به گفته او می‌توان کشمش را از شهرهای دیگر وارد کرد: «میزان انگور بناب با توجه به کمبود آب دارد کم می‌شود. می‌توان بقیه نیاز را از ارومیه، خراسان رضوی و شهرهای اطراف تهران مثل «تاکستان» و «شهریار» تأمین کرد.»

معمای چپقلو

در روستای چپقلو می‌کارند اما هیچ درو می‌کنند. چاه‌ها شور شده و زمین‌ها شوره زار. هیچ درو می‌کنند اما وضع زندگی آنها بهتر از روستای قره‌قزلو است که هنوز سبز است و زرینه رود زیر پایش درجریان است هرچند کم عمق. چپقلو سه هزار نفر جمعیت دارد؛ یعنی بیشتر از روستاهای اطراف. چهره‌هایشان نشان از وضعیت بهتر اقتصادی نسبت به سایر روستا‌ها دارد. چطور؟ هرچند زنان این روستا خیلی علاقه‌ای به ورود به این بحث ندارند اما گره کار را یکی از جوانان روستا باز می‌کند. قاچاق پارچه! نصف پارچه کشور را از کردستان عراق می‌آورند و در بازارهای مختلف می‌فروشند. پول خوبی هم دارد: «اصلا اگر قاچاق پارچه نباشد، چطور زندگی را بگذرانیم.»

یک تفاوت دیگر هم با روستای قره‌قزلو دارند؛ ۲۰ زن چپقلویی هم پای کار ایستاده‌اند. نزدیکی آنها به بناب باعث شده تا مربی فنی حرفه‌ای کار را تمیز‌تر به آنها یاد بدهد اما مردانشان همپایشان نیستند، لااقل به اندازه مردان قره قزلو. چرخ خیاطی در خانه دارند اما مثل روستای قره قزلو وسط نمی‌گذارند تا همه استفاده کنند. یک بی‌اعتمادی در میان رفتار‌ها و حرف‌ها موج می‌زند. حرف‌های رئیس بسیج روستا که ساختمان بسیج را در اختیار آنها قرار داده تا خیاطی یاد بگیرند، می‌تواند پاسخی برای چرایی این بی‌اعتمادی باشد: «۱۰ سال پیش از جایی آمدند و بخشی از زمین‌های مرغوب روستا را تصرف کردند. گفتند می‌خواهند «شهرک صنعتی» بسازند. برای خیلی‌ها پرونده‌سازی کردند.»

یکی از زنان روستا هم می‌گوید: «برای پیرمرد ۸۰ ساله پرونده‌سازی کردند. پیرمردی که نمی‌توانست راه برود چهار سال در زندان ماند.» یکی دیگر از زنان هم با لبخند می‌گوید: «وکیل گرفتیم و آنها را شکست دادیم.» اما اعتقاد دارند شکافی بین مردم و مسئولان به وجود آمده که تا امروز هم پر نشده است. آن اتفاق تلخ، امروز باعث بی‌اعتمادی به طرح‌هایی شده که یک سویش به سازمان‌ها و نهادهای مختلف برمی‌گردد.

اما دورتر از چپقلو - که تردید دارند دست طرح تالاب‌ها را برای نجات دریاچه ارومیه و کشاورزی منطقه و زندگی انسانی بفشارند - روستای قره قزلو قرار دارد که بسیار به طرح امیدوار است. می‌خواهند به هر قیمتی که شده تالاب قره قشلاق را نجات بدهند. وقتی آنها را با رودخانه زرینه‌رود - که تلمبه‌ها چون مارهای هفت‌سر، آب آن را می‌بلعند تا درست در زمانی که دریاچه دارد از تشنگی می‌میرد، همچنان کشاورزی غرقابی رونق داشته باشد - تنها می‌گذاریم، یک سؤال آرامش آنها را به هم می‌زند، ما خیاطی می‌کنیم اما اگر مردان ما کشاورزی را کنار بگذارند، چه کار باید بکنند؟! شغل آنها چه می‌شود؟
 برگرفته از سایت عصر نو

lundi 2 novembre 2015

حذف نیمه‌ی دیگر زن در دنیای خیال، فهیمه فرسایی

این متن با عنوان «تصویر زنان و عدم امنیت در گستره‌ی ادبیات معاصر ایران» برای سخنرانی در بیست و ششمین دوره‌ی کنفرانس بنیاد پژوهش‌های زنان ایران که از ۱۴ تا ۱۶ اوت ۲۰۱۵ در لندن برگزار شد، تهیه شده است*. موضوع محوری این کنفرانس “زنان، صلح و امنیت” بود.

پیش‌ از متن

فرصت کوتاهی که برای بررسی “تصویر زنان و عدم امنیت در گستره‌ی ادبیات معاصر ایران” در اختیار من گذاشته شده، مجال پرداختن به بحث‌های تئوریک در این زمینه را نمی‌دهد. در نتیجه از این‌جا حرکت می‌‌کنم که همگی کما‌بیش با نظریه‌های ساختار‌شکنانه‌ی دریدا و با الهام از او با دیدگاه‌های فمینیستی تئوری‌پردازانی چون جولیا کریستوا، لوس اریگاری و گایاتری اسپیواک آشنا هستیم. هم‌چنین برخی از نقدهای اصولی و فمینیستی مثلا ویرجینا وولف و کیت میلر را درباره‌ی آثار درخشان ولی بعضا زن‌ستیز “مردان نویسنده‌ی بزرگ جهان ادبیات” از جمله هنری میلر، د. اچ. لاورنس و نورمن مایلر مرور کرده‌ایم.
adabz01شاید برخی بیشتر بپسندند که این بررسی به شیوه‌ای متاثر از دیدگاه‌های “فرمالیست‌های روس” انجام شود که به جستجوی ادبیت در متن آثار ادبی بودند و نه چیز دیگر. من، ولی می‌پسندم که تنها به بررسی چند و چونی حذف فیزیکی طیف وسیعی از زنان از گستره‌ی ادبیات معاصر ایران بسنده کنم. این گرایش را می‌توان از ابتدای شکل‌گیری داستان‌نویسی مدرن ما، از نزدیک به یک سده‌ی پیش تاکنون دنبال کرد.
در نتیجه می‌کوشم ابتدا به طور گذرا به زمینه‌های پا‌گیری این ادبیات و سه مرحله‌ی گسترش آن از آغاز تا به امروز، هم‌چنین نخستین نمایندگان مذکر آن بپردازم و سپس نگاهی کوتاه به آثار منتشرشده در برون مرز بیندازم. اگر فرصت شد به عوامل جان‌سختی سیستم حذف “نیمه‌ی دیگر” در ادبیات معاصر ایران هم اشاره می‌کنم.
این نمونه‌ها قابل تعمیم هستند. در انتخاب آن‌ها بیشتر بر دیدگاه کلی نویسنده تکیه شده است. در نتیجه این امکان منتفی نیست که در این و آن اثر یک نویسنده، خطوط چهره‌ی یک شخصیت، به عنوان مثال، اندکی از این دیدگاه کلی فاصله بگیرد.
در این بررسی، هم‌چنین “شخصیت” به مثابه مقوله و ایده هم در نظر گرفته شده و دامنه‌ی شمول آن تنها در چارچوب “فرد یا شئی یا موجود زنده مانند حیوان” محدود نمانده است. این امر، به‌ویژه در رابطه با کند و کاو در آثار پست‌‌مدرن* که “شخصیت” در آن‌ها معنای کلاسیک خود را از دست داده، به‌نظرم اجتناب‌ناپذیر می‌آمد.

روش بررسی

در بخش کاوش ساختاری آثاری که از آن‌ها نام می‌برم، بر مفاهیمی که ژرار ژنت** در نظم روایت‌شناسانه‌ی خود به‌کار برده، تکیه می‌کنم که ۵ مقوله‌ی مهم را در بر می‌گیرد. در این چارچوب من به گفتمان‌های “حالت یا وجه” و “آوا و لحن” که ژنت آن را به ۴ مورد تقسیم ‌کرده، بیشتر نظر داشته‌ام و مقوله‌ی “سرچشمه‌ی روایت” را در متن این پرسش که آیا راوی، شخصیتی در درون داستان است و چه رابطه‌ای با نویسنده دارد، بررسی کرده‌ام.
شاید اشاره به این نکته خالی از فایده نباشد که ژنت معتقد است، “حالت یا وجهِ” روایت به فاصله‌ی زاویه‌ی دید راوی بسـتگی دارد و با “آوا یا لحن” در پیوند است. فاصـله‌ی راوی با توجه به “سخن روایت‌شده”، “سـخن انتقـال‌یافتـه” و”سـخن گـزارش‌شـده” تغییـر می‌کند. این نظریه‌پرداز ادبی فرانسوی، با “کانونی‌سازی” خواندن زاویه‌ی دید راوی، میان او و شخصیت اصلی تفاوت قایل می‌شود و پرسش‌های “چه کسی صحبت می‌کند” و “چه کسی می‌بیند” را مطرح می‌‌سازد.
سؤال “چگونه می‌بیند” برای من در بررسی آثاری که دیرتر به آن‌ها اشاره خواهم کرد، اهمیت بیشتری داشته است. به این دلیل ساده که فراتر از “زاویه‌ی دید راوی” و “شخصیت کانونی” عمل می‌کند و نگاه کلی نویسنده به پدیده‌ها را هم دربرمی‌گیرد. به این ترتیب، می‌توان مرز میان “سخن نویسنده” و “سخن شخصیت” را تعیین کرد و استدلال‌های سفسطه‌آمیز اغلب نویسندگان و منتقدان در این رابطه را به چالش کشید که مثلا می‌گویند: «قهرمان‌ اثر بنا به بافت شخصیت‌اش ارزش زن را تا حد شیء‌ کاهش داده و خالق آن، بزرگ‌ترین مبلغ محترم‌شمردن جایگاه “جنس دوم” است.»
یک نکته برای من در این راستا اصل است؛ این که به قول ویرجینیا وولف انتخاب موضوع و پرداخت آن، خود نوعی موضع‌گیری است و پرداخت بدون بازنگری در ادبیات، پیشاپیش باورهای قضا و قدری را بر این فضا مسلط می‌کند.
نویسنده‌ای که آگاهانه و بدون رویکردی تأمل ‌ـ یا تفکرپذیر (رفلکتیو) در قرن بیست و یکم هم‌چنان به بازتولید چهره‌های باسمه‌ای صد ساله‌ی زن ایرانی می‌پردازد، خیلی ساده بر طبیعی و بدیهی‌بودن حذف صدایی دیگر پا می‌فشارد.

آغاز کار

عدم امنیت، حسی است که بدون وجود خطر و تهدید برانگیخته نمی‌شود و این دو مفهوم هم بدون اعمال زور و خشونت مریی و نامریی، عینیت پیدا نمی‌کند. در این‌جا من قصد ندارم به بررسی سازه‌های خشونت بپردازم، یا تعریف همه‌‌جانبه‌ و جهان‌شمول این واژه را که در بیانیه‌ی ۱۹۹۳ سازمان ملل هم آمده، تکرار کنم. تنها مایلم با اشاره به رابطه‌ی آن با جنسیت، به جلوه‌هایش در ادبیات داستانی معاصر ایران از زاویه‌های گوناگون بپردازم.
جنسیت در ایران همواره در چارچوب گفتمانی مردسالارانه تعریف شده و بررسی‌های هستی‌شناسانه و معنایی هم همیشه از دیدگاهِ متاثر از این گفتمان صورت گرفته ‌است. در این نظام اصولا زن، محلی از اعراب ندارد، در واقع حذف شده و اگر مورد توجه قرار بگیرد، در بهترین حالت به عنوان “جنس دوم” رده‌بندی و ارزیابی می‌شود. به عبارت دیگر، جایگاه و هویت زن با به رسمیت شناختن این حذف معرفت‌شناسانه که نشان از اعمال خشونتی قدیمی و جاافتاده دارد، تعریف شده است.
شکل‌گیری جامعه‌ی ادبی ما هم که پس از انقلاب مشروطیت آغاز شد، موافق همین سازه‌ها و تعریف‌ها کامل و تثبت می‌شود. در این نظامِ استوار بر شناسه‌های مردسالارانه، از زن دو چهره‌ی ازلی ـ ابدی ارائه شده که ویژگی‌های‌ آن‌ را می‌توان در دو صفت بد و خوب خلاصه کرد. طیف گسترده‌ای که در میان این دو قطب سیاه و سفید وجود دارد، طی دهه‌ها به‌‌طور قاطع و پیگیر حذف شده است. این خیل تبعید‌شدگان هنوز هم بیرون، جلوی دروازه‌ی جهان ادبیات ایران در انتظارند تا تابلوی “ورود ممنوع” از سردر آن برداشته شود و آن‌ها هم بتوانند در فضایی امن و خالی از تهدید و خطر یا توهین و تحقیر خواست‌ها و نیازهای خود را هم به عنوان خالق (نویسنده) و هم به عنوان مخلوق (قهرمان) مطرح کنند.

پیش‌کسوتان نسل اول

پایه‌ی طرد و تبعید برخوردی واقعی به زنان در سال ۱۹۲۵ (۱۳۰۴) با انتشار اولین داستانی که نسخه‌ی ایرانی رمان‌های احساساتی اروپایی بود، گذاشته شد: “تهران مخوف” از مشفق کاظمی؛ نویسنده‌ای که در آلمان و فرانسه تحصیل کرده بود. این رمان، داستان عشق یک دختر و پسر جوان را بازگو می‌کند، ولی هم‌زمان به زندگی چهار زن روسپی یا به زبان امروزی کارگر جنسی هم می‌پردازد. به این ترتیب خطوط اصلی “زن بد” گستره‌ی ادبی ما هم طراحی می‌شود: “تهران مخوف”، به عنوان الگوی موفق نخستین رمان اجتماعی، سرآغاز نگارش و انتشار شمار زیادی داستان با همین مضمون و ساختار قرار می‌گیرد.
هر چند در این دوره، فعالیت زنان به دلیل شرکت گسترده در انقلاب مشروطه و طرح خواست‌های خود، هم‌چنین پیدایش نهادهای آموزشی جدید و انتشار روزنامه‌‌های زنان چشم‌گیر بود، ولی نویسندگان وقت ترجیح دادند این وجه بالنده‌ی اجتماع را طبق سنت و فرهنگ مردسالارانه حاکم بر جامعه به صندوق‌خانه‌ها بفرستند و برای عبرت زنانی که احتمالا از خطر کردن نمی‌هراسیدند و جسارت نشان دادن روی خود به آفتاب و مهتاب را داشتند، نمونه آفرینی کنند.
خطوط چهره‌ی زن خوب و فرمانبر و پارسای ادبیات ایران به نام “آهو”، به دست علی محمد افغانی در رمانی با عنوان “شوهر آهو خانم” خلق شد که در سال ۱۳۴۰ (۱۹۶۱) به بازار آمد. در این رمان، “هما” رقیب سرکش و هوسباز “آهو” که نماینده‌ی زن سنتی جامعه‌ی آن دوره‌ی ایران بود، معرفی شده است: او به‌اصطلاح تجددطلب است و نیازهایش با خواست‌های زن‌های مدرن سال‌های پس از انقلاب مشروطه هم‌سویی دارد. نویسنده در مذمت مدرنیت و هواداران مونث آن از تمام گنجینه‌ی تخیلی خود سود می‌برد و سرانجام هم آهو خانم، زن صبور، فداکار و از خودگذشته‌ی سید میران، همای زشت‌خو و بد کردار را با خشونت از میدان به‌در می‌کند و پیروزی سنت بر مدرنیت را جشن می‌گیرد.
صادق هدایت که روند داستان‌نویسی در ایران را به مسیری تازه راهبر شد، در تخیل قهرمان رمان “بوف کور” خود، این ویژگی‌های بد و خوب را در وجود یک زن متمرکز می‌کند (لکاته و فرشته) و هر دوی آن‌ها را هم سرانجام با انزجاری عمیق به قتل می‌رساند.
پیام این رمان، حتی پیام زیبایی‌شناسانه‌ی آن، هر چه که بود به سود پرداخت واقع‌گرایانه و همه‌سویه‌ی شخصیت زن نبود. هدایت در این رمان، پیشروی نویسندگانی شد که ترجیح می‌دادند در آثارشان تصویر زن دل‌خواه خود را به جای واقعیت بنشانند، از رتوش خطوط کج و معوج چهره‌ی خودآفریده‌ی او بپرهیزند، تفاوت میان ارزش‌های خودساخته‌ی بد و خوب در او را از میان بردارند و به هر حال حکم کنند که نبودشان به از بودشان است.
بزرگ علوی، نزدیک به چهار دهه بعد این رویه را در مشهورترین رمان خود “چشمهایش” تغییر می‌دهد، ولی تحت تاثیر “زن اثیری” هدایت، شخصیت عاشق‌مسلک فرنگیس را که همه‌ی امکانات مالی‌ خود را برای انجام فعالیت‌های سیاسی “استاد ماکان” در اختیار او می‌گذارد، با چشمانی هرزه و لکاته‌وار به تصویر می‌کشد.

پیش‌کسوتان نویسندگان نسل دوم

سال‌های آغازین دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی در ایران، با دگرگونی‌های گسترده‌ای در زمینه‌ی فعالیت‌های اجتماعی زنان همراه بود. این تحولات چشم‌گیر ولی بر نگاه خشونت‌بار نمایندگان ادبی جامعه به زنان مخلوق خود تاثیر مثبتی بر جای نگذاشت و تصویر زن در رمان‌های نسل دوم نویسندگان ایرانی هم با همان خطوط سیاه و سفیدی که در گذشته طرح‌ زده ‌شده بود، نقاشی می‌شد.
این تصویر مثلا در رمان‌های هوشنگ گلشیری، از شخصیت فخری “شازده احتجاب” که در سال ۱۹۶۹ در تهران منتشر شد، تا “بره گمشده راعی” که در سال ۱۹۷۷ به بازار آمد و کوکب “جن‌ نامه” که نزدیک به ۲۰ سال بعد در سال ۱۹۹۸ به چاپ رسید، تکرار می‌شود.
نخستین رمان گلشیری، دست‌کم حدود دو دهه پس از نشر کتاب “جنس دوم” از نویسنده‌ی فمینیست فرانسوی سیمون دو بووار، در سال ۱۹۵۱ به بازار آمد. سیمون دو بووار در کتاب خود نشان داد که چگونه نفوذ تاریخ و فرهنگ‌ مردسالارانه، حتی فرهیختگان جامعه را از درک جایگاه واقعی زن در اجتماع ناتوان می‌سازد. به گفته‌ی او زنان می‌بایست با نفی این افسانه‌های فرهنگی، خود و چیستی خود را بازتعریف کنند. ظاهرا این اندیشه‌های انسان‌دوستانه‌ی مدرن بر گلشیری که دست‌کم با یک زبان خارجی آشنا بوده، تاثیری نداشته، هر چند که نام او در تاریخ رمان‌نویسی ایران به عنوان استاد مدرن‌نویسی ثبت شده است.
محمود دولت‌آبادی، از نویسندگان هم‌نسل گلشیری، علاوه بر این که فرهنگ خطه‌ی خراسان را در ادبیات روستایی ایران برجسته کرد، از نخستین نویسندگانی هم بود که تقدسی مردپسندانه به خشونت برهنه‌ی قهرمانان خود نسبت به زن بخشید. این نکته در اغلب آثار دولت‌آبادی که زن حضوری بارز دارد، انکارناپذیر است و مانند خطی سرخ، دیدگاه نخ‌نما‌شده‌ی او را از رمان “جای خالی سلوچ” (۱۹۷۸) گرفته تا واپسین کار او با عنوان “کلنل” (۲۰۰۹ به زبان آلمانی) بازمی‌نمایاند.
دولت‌آبادی در این اثر، سرهنگی “آزاد‌منش” را که با کلنل تقی‌خان پسیان هم‌‌سری می‌‌کند، به قتل زن خود وامی‌دارد و در حضور پسر متعهد و توده‌ای‌اش او را با شمشیری آخته “به قعر جهنم می‌فرستد.” دلیل این قتل فجیع که ظاهرا مورد تایید پسر “انقلابی”‌ سرهنگ هم هست، “خراب‌بودن” زن عنوان شده که “شب‌ها مست به خانه برمی‌گشته و تنها با مسکن به خواب می‌رفته است.” دولت‌آبادی در سایه‌ی این قتل رقت‌بار و اجتناب‌پذیر، به بررسی تاریخ پرفراز و نشیب صد سال گذشته‌ی ایران از دیدگاه خود، از جمله رویدادهای انقلاب ۱۹۷۹ در چارچوب ساختاری غیرمتعارف و با حواشی کسالت‌بار بسیار می‌پردازد… .
آن‌چه در این رمان به پرداخت شخصیت زن سرهنگ برمی‌گردد، در تکرار توصیف‌های بی‌رمق و قالبی‌‌ای خلاصه می‌‌شود که نمونه‌هایش در گنجینه‌ی ادب ایران فراوان است. این زن از نادر شخصیت‌های رمان “کلنل” است که از فرصت درمیان‌گذاشتن دلایل و انگیزه‌های چیستی وجود و رفتارهای “زننده‌ی” خود با خواننده محروم می‌ماند. در نتیجه علت و موجب واکنش‌های خشونت‌بار سرهنگ نسبت به او نیز که سرانجام به قتل سنگ‌دلانه‌ی این شخصیت می‌انجامد، در پرده‌ی ابهام باقی می‌ماند؛ ابهامی که با بافت اصلی رمان، از آن‌جا که با تار و پود توضیح روابط علت و معلولی تنیده شده، هم‌خوان نیست و تنها با پیش‌فرض قضا و قدری بودن شکل‌گیری شخصیت‌ها و روابط و مناسبات حاکم میان آنان یا الگوبرداری از تصاویر کلیشه‌ای قابل توجیه است.
این نکته در پرداخت شخصیتِ “زنان خرابِ” نویسندگانِ مونثِ معاصر ایران که از دیدگاه‌های مردسالارانه فاصله گرفته‌‌اند، کمتر دیده می‌شود. این نویسندگان (نظیر شهرنوش پارسی‌پور در داستان بلند “زنان بدون مردان”) به قهرمانان یا ضدقهرمانان زن خود فرصت می‌دهند، از شهرت کلیشه‌ای “حشری‌ بودن ذاتی” خود فاصله بگیرند، دلایل‌شان را برای تن‌ دادن به “تن‌فروشی” بازگو کنند و به این ترتیب خواننده را نیز در روند بازنگری زیبایی‌شناسانه‌ی خود شریک ‌سازند.
تلقی نهادینه‌شده‌ی حشری‌بودن زن و نیاز ذاتی به آقا بالاسر داشتن او که در پیوند مستقیم با اعمال قدرت و ایجاد رعب و تنش در روابط انسانی دارد، در اغلب آثار نویسندگان هم‌عصر گلشیری و دولت‌آبادی مانند جلال آل احمد و صادق چوبک و دیگران هم … بارز است. این نویسندگان هر چند مدعی ترسیم چهره‌ی “واقع‌گرایانه” زن به خواننده هستند، ولی اغلب آگاه یا ناآگاه با نگاهی ناتورآلیستی به خلق قهرمانانی موافق الگوی مورد پسند و دل‌خواه خود می‌پردازند.

یک نمونه از “کپی‌های” نسل سوم

شهریار مندنی پور، یکی از نویسندگان نسل سوم و یکی از نادر قلم‌به‌دستانی است که در رمان “داستان یک عشق سانسور شده‌ی ایرانی”‌ خود به این “تقلب ادبی” اشاره می‌کند و ابایی از اعتراف به این که زنان رویای خود را به جای “زنان واقعی” جا زده، ندارد:
«در میان داستان‌ها و رمان‌های من … زن‌هایی هستند که تکه‌هایی از بدن یا شخصیت‌شان را کپی کرده‌ام از بدن و روح زنی که همیشه با حسرت در رؤیاهایم دیده‌ام ـ گرچه هیچ وقت آن قدر صداقت نداشته‌ام که یک چهره‌ی ثابت به این زن رؤیایی ببخشم که با بعضی از زن‌های واقعی اشتباهی نگیرمش…»
مندنی‌پور، هر چند به باسمه‌ای بودن اغلب مخلوقات مونث خود اعتراف می‌کند، ولی این آگاهی مانع نمی‌شود که نویسنده با تاملی واقع‌بینانه به زن “رویایی” خود بنگرد و بدل واقعی او را با الهام از منش نیاکانش از گستره‌ی رمان نتاراند.
نمونه‌ی این رویکرد آفریننده را در داستان کوتاه “دختران و پدران” به خوبی می‌توان دید که بنا به نوشته‌ی نویسنده، نگارش آن در ماه مارس ۲۰۱۴ در شهر برلین آلمان آغاز شده و ۶ ماه بعد در نوامبر همان‌ سال در بوستون آمریکا به پایان رسیده است.
طول این داستان فرا‌مدرن، برخلاف عنوان آن که دست کم از ایران‌شمولی رابطه‌ی دختران و پدران در این کشور خبر می‌دهد، بسیار کوتاه است. “دختران و پدران” یکی از نادر کارهای موفقی است که “ایده‌”، شخصیت اصلی آن را تشکیل می‌دهد؛ ایده‌ی حشری ‌بودن زن و به تعبیری دخترِ روایت که در تمام سازه‌های آن متبلور است. مندنی‌پور می‌کوشد به پیروی از شیوه‌ی کانونی‌‌سازی زاویه‌‌ی دید “کسی که می‌بیند” به عنصر تجریدی “ایده‌ی روایت” خود عینیت ببخشد و کنش و واکنش و نظم فکری دختر داستان را تنها به عنوان حامل این ایده ـ و نه یک شخصیت مستقل ـ بر این اساس تنظیم کند.
این دختر به عنوان شاهد زنده‌ی جنس خود به‌طور کلی از راه “ارضای احساسات شهوانی‌اش” هزینه‌ی زندگی نکبت‌بار خود و پدر به‌ظاهر معلولش را تامین می‌کند. تنها نگرانی او، گذشته از پیدا کردن مشتری روی زمین، چگونگی ارضای آز پایان‌ناپذیر شهوی خود و هم‌جنسانش در عدن است؛ جایی که مومنان اصولا نیازی به تامین امرار معاش خود ندارند:
خواننده با “دختر رویایی” مندنی‌پور هنگامی که او مشغول آرایش برای رفتن “به سر کار” است، آشنا می‌شود. پدر که شاهد بزک کردن غلیط دختر است به او هشدار می‌دهد که از قطر رنگ و لعاب‌هایی که به صورت می‌مالد، بکاهد چون باعث تحریک مردی می‌شود که بنا به نوشته‌ی روزنامه‌ها در پی شکار “زنای خیابونی” در شهر است. دختر نه تنها نسبت به این خطر احتمالی واکنشی نشان نمی‌دهد، بلکه با مسکوت گذاشتن این نکته‌ی روشن که “شکارچی زنان خیابانی” برای ارضای حس نفرت و شهوت خود به زشتی و زیبایی شکارش اهمیت نمی‌دهد، بی‌ مقدمه و بی‌دلیل پای زنان مشتری‌هایش را به میان می‌کشد و با نگاه تحقیرآمیز اجداد مذکر سنتی خود آنان را “بوگندو” می‌‌نامد. او برای اثبات این ادعا به استدلال‌های بازاری متوسل می‌شود و با لهجه‌ی شیرین شیرازی خطاب به پدر می‌گوید: ‌»مشتری‌ این مدلی خواهونه، واِلا می‌ره سراغ زنش که بو پیاز می‌ده.»
ظاهرا پدر با این منطق “کوبنده” مجاب می‌شود و نگاهش را به سوی تلویزیون که گوینده‌ی آن در حال صحبت درباره‌ی حوریان بهشتی است، برمی‌گرداند. به گفته‌ی این مجری، خیل حوریان در عدن پس از هر بار جماع، دوباره باکره می‌شوند و مردان مسلمان، برحسب درجه‌ی تقوایی که روی زمین از خود نشان داده‌اند، می‌‌توانند به دل‌خواه با هر تعداد از آن‌ها هم‌آغوشی کنند.
نوید‌های گوینده، واکنش‌های متفاوتی در پدر و دختر برمی‌انگیزد؛ تفسیر پدرِ به‌ظاهر معلول از این قرار است: «چه خون و خونریزی‌ای تو بهشت راه می‌افته.» تعبیری که با توجه به حضور بی‌شمار حوریانِ همیشه باکره در بهشت بی‌منطق می‌نماید. واکنش دختر کاسبکار، موافق سرشت “ایده‌ی” روایت از بدکارگی ذاتی جنس مونث سرچشمه می‌گیرد. بر این اساس دختر گفته‌ی پدر را ناشنیده می‌گذارد و بلافاصله با دستپاچگی می‌پرسد: «بهشت خیابون هم داره که توش وایسن؟»
این سوال در واقع تبلور ناب ایده‌ی داستان است. پاسخ آن هر چه باشد (البته پدر به این پرسش‌ هم جوابی نمی‌دهد)، در انگیزه‌ی طرح آن از سوی دختر تغییری ایجاد نمی‌کند: آیا در بهشت امکانی برای فرو نشاندن تب شهوت زنان وجود دارد؟

مردان فرهیخته، زنان حقیر

کامران محمدی، نویسنده‌ی داستان بلند “بگذارید میترا بخوابد” به عنوان نویسنده‌ای از نسل سوم هم،‌ همین رویکرد را در پرداخت شخصیت‌های مونث اثرش برگزیده است. این داستان که در سال ۲۰۰۹ منتشر شده، ۳ روز از زندگی خواهر و برادری به‌نام‌های ماریا و ایوب را به تصویر می‌کشد که در آغاز جنگ ایران و عراق در قصرشیرین زندگی می‌کنند و در جریان اشغال این شهر از سوی واحدهای عراقی، پدر و مادر خود را از دست می‌دهند؛ پدر در درگیری‌ها کشته می‌شود و مادر، پس از آن که مورد تجاوز سربازان قرار می‌گیرد، به اسارت آنان درمی‌آید. ظاهرا این فاجعه‌ی غم‌انگیز بر روان ایوب و ماریا چنان تاثیرات مخربی بر جای می‌گذارد که ایوب به جوع جنسی و ماریا به سردمزاجی دچار می‌شود. به همین دلیل ایوب در تمام طول داستان علاوه بر داشتن رابطه‌ با همسر خود ستاره، سر و گوشش هم می‌جنبد و دون‌ژوان‌وار با میترا و شهرزاد، دو “دختر مدرن تهرانی” که در نقش روسپی‌های بی‌جیره و مواجب معرفی می‌شوند، رابطه‌ا‌ی “صمیمانه” برقرار می‌کند.
در برابر، ماریا که قادر به هم‌آغوشی با همسر خود هیوا نیست، برای جبران این “نقص فنی”، شهرزاد دوست دیرینه‌اش را به طرف او “هل” می‌دهد، تا شوهر هنرمندش از بابت این کمبود رنج نکشد و… باقی ماجراهایی از سنخ حوادث “رمان‌های یک‌پولی‌” که در غرب به عنوان “رمان‌های دکتری” هم معروف‌اند.
در داستان بلند “بگذارید میترا بخوابد” هیوا و ایوب، مردان فرهیخته‌ و مدرنی هستند که از جمله شنیدن موسیقی کلاسیک و نواختن پیانو از برنامه‌های روزمره‌‌شان قطع نمی‌شود. در برابر، زن‌های داستان تنها به انجام کارهای “بی‌اهمیت و پیش‌پا افتاده” مشغولند. ستاره، به عنوان مثال به‌طور کلی حضوری خاموش و نامریی دارد و هم‌جنس‌های دیگرش یا در حال سرخ کردن بادمجان و خدمت به مردها یا در حال سیگار کشیدن، دلبری، حسدورزی به رقبای خود و به قول نویسنده “چیره شدن بر قدرت مادینگی” دیگری هستند. این زن‌ها به عنوان معشوق‌های دم‌دستی‌ مردان داستان دایم از آنان تمجید می‌کنند و می‌گویند: «تو خیلی باسوادی و خوب حرف می‌زنی. من بلد نیستم.»
در واقع تنها موضوع بحث و دغدغه‌ی اصلی این زنان، داشتن یا نداشتن سکس و رابطه‌ی جنسی با هیوا و ایوب است. آن‌ها بُله‌وار دایم از خود و دیگران می‌پرسند: «وا، چرا مردها این طوریند؟» وقتی نویسنده به‌طور عادی خوشی این زنان را توصیف می‌کند، خواننده به ارج و قرب او نسبت به این جنس پی می‌برد: «ماریا مثل مادیانی که جفتش را بو می‌کشد، سراپا شعف بود.»‌ این شعف در پایان داستان هنگامی به ماریا دست می‌دهد که می‌شنود هیوا با شهرزاد رابطه‌‌ی جنسی برقرار نکرده است.
به نظر خالق این شخصیت‌ها، ضعف و نشان دادن آن، کارآترین سلاح زنان است و مرد باید برای حفظ و دفاع از مردانگی‌ خود، این ابزار ستیز را بی‌اثر کند و هرگز به دام حیله‌ها‌ی مکارانه‌ی آن‌ها نیفتد. این داستان بلند که نگاهی تحقیرآمیز به زن دارد، سرشار از تصاویر کلیشه‌ای و باسمه‌ای از زنانی است که هر چند مدرن جلوه می‌کنند، ولی رفتارها و کنش‌های قرون وسطایی دارند.

نویسندگان خارج از کشور

حذف معرفت‌شناسانه‌ی زن از عرصه‌ی واقعیت و محدود کردن نقش او در چارچوب “ضعیفه” و “نشمه” تنها در انحصار نویسندگان مذکر درون مرز نیست. نویسندگانی که سال‌هاست در خارج از کشور زندگی می‌کنند و احتمالا می‌توانستند به خاطر داشتن امکان آشنایی با جلوه‌های دیگر شیوه‌ی زیست، دیدگاه‌های سنتی خود را بازبینی کنند، نیز با پیروی از همین قواعد و موازین به خلق قهرمانان یا ضدقهرمانان مونث خود پرداخته‌اند.
به عنوان مثال آثار رضا قاسمی، نویسنده‌ی مطرح ساکن فرانسه [هم‌نوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها، چاه بابل،…] مجموعه‌ی بی‌نظیری است از تصاویر زنان اثیری، لکاته‌وار و شئی‌گونه‌ای که ماهرانه با نگاهی تک‌جنسیتی پرداخت شده‌اند. نویسنده در رمان “هم‌نوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها”، مثلا، با استفاده از شگرد نقب زدن به جهان تیره و سرشار از پلشتی ناخودآگاه قهرمانان خود، هم‌چنین ایجاد فضایی وهم‌آلود که در تضاد با شفافیت روزمرگی رویدادهای داستان قرار دارد و با توسل به متون کهن، می‌کوشد پیرامون چهره‌ی زنان خود هاله‌ای پر راز و رمز ایجاد کند، تا باسمه‌ای و قالبی بودن آنان را از نظر پنهان دارد.
تصاویر اغلب زنان این رمان، کلیشه‌های فرهنگی ـ مذهبی‌ای هستند که بارها در ادبیات مردمرکز تکرار شده‌اند: همگی چشم‌انتظار هم‌بستر شدن و “پناه ‌بردن” به آغوش مردان دور و بر خود هستند و در هر شرایطی می‌کوشند با مکر و حیله به اهداف خود که اغلب به زیان جنس اول است، دست یابند: در این رمان که تصویری سیاه، مبتذل و “تخیلی” از جامعه‌ و زندگی مهاجران در کشور فرانسه به‌دست می‌دهد، از رعنا و ماتیلد، زن صاحب‌خانه که از بیماری حواس‌پرتی رنج می‌برد، گرفته تا زن ویلون‌نوازی که قصد کمک به راوی را دارد و از او می‌خواهد در گروه آن‌ها بنوازد، همگی در هر نشست و برخاست و مکالمه‌ای تنها یک هدف را دنبال می‌کنند؛ از راه به‌در بردن راوی (که هنرمند ناموفقی است) و هم‌قطارها و هم‌خانه‌ای‌های او (مثل سید که نویسنده‌ هم هست) برای ارضای نیازهای جنسی خود! تنها زنی که از این قاعده مستثنا است، “میم الف ر” عشق دوران جوانی راوی است که او هم پس از فرار از ایران به عهد خود وفادار نمانده، به او “خیانت” کرده و برای گرفتن پاسپورت به همسری “مردی خارجی و پولدار” درآمده است.
قاسمی برای این که هر گونه سوءتفاهم درباره‌ی رویکرد تحقیرآمیز خود نسبت به زن را از میان بردارد، دیدگاه خود را در قالب مقاله‌‌ای روشن و رسا در بخش ۱۵، فصل دوم رمان با خواننده در میان می‌گذارد:
«تاریخ اختراع زن مدرن ایرانی بی‌شباهت به تاریخچه‌ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه‌ای بود که اول محتوایش عوض شده بود. (یعنی اسب‌هایش را برداشته، ‌به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود… می‌خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش. اما با جاذبه‌های زنانه‌اش به میدان می‌آمد. مینی‌ژوپ می‌پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد. اما اگر کسی به او چیزی می‌گفت از بی‌چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد.»

نمونه‌ی دیگر

ایرج رحمانی، نویسنده‌ی ساکن کانادا در رمان خود “اتفاق آن‌طور که نوشته می‌شود، می‌افتد” نیز در قالبی دیگر همین دیدگاه را به تصویر می‌کشد.
مصطفی و آقای طهماسبی که بالای قهوه‌خانه‌ای به نام “خراب‌آباد” در تورنتو زندگی می‌کنند، شخصیت‌های اصلی این رمان هستند. سهیلا، همسر طهماسبی که از زندگی با او به تنگ آمده، به آمریکا رفته و قصد دارد طلاق بگیرد، از ابتدای رمان غایب است. مصطفی، در دوران جوانی مبارز سیاسی بوده و پس از تحمل ۵ سال زندان در سیاه‌چال‌های مخوف جمهوری اسلامی از جمله گوهردشت، به کانادا مهاجرت کرده و از آن‌جا که نتیجه گرفته همه‌ی تلاش‌هایش برای تغییر شرایط نابسامان در ایران به بن‌بست رسیده، معتقد شده است که اتفاق آن‌طور که نوشته می‌شود، می‌افتد. در نتیجه می‌کوشد با تغییر متون و داستان‌های قدیمی و نوشتن دوباره‌ی آن‌ها، جهان دل‌خواه خود را بازبیافریند. در این جهان، سهیلا هم گاهی ظاهر می‌شود، چون مصطفی می‌کوشد او را از راه نوشتن به “تصرف” خود درآورد و رویای تصاحب او را در واقعیت هم تجربه کند.
نگاه رحمانی به زن در این رمان ۳۰۰ صفحه‌ای چپ و مردانه است. او به سهیلا، به لوسی (یک زن کوتاه قد سیاه‌پوست؛ نویسنده با تحقیر او را “کوتوله” می‌نامد) که در شبیخون پلیس به زنان “خودفروش” در خیابان دستگیر شده‌، به بلقیس که به طور رسمی فاحشه‌‌ای هرویینی است و اونیکا، زن گارسنی که طهماسبی در غیاب سهیلا با او آشنا می‌شود و … به چشم همان مرغی نگاه می‌کند که خود در ۱۳ سالگی به آن تجاوز کرده است. تنها کسی که در این دنیای ساختگی سرشار از خشونت جان سالم به در می‌برد، خانم روان‌پزشکی است که راوی با او درد دل‌ می‌کند….
مصطفی، نویسنده‌ی رمان هم در گشت و گذارهایش از تورنتو به جهان متون قدیمی، سرگذشت لوسی را به قصه‌ی حوا در تورات پیوند می‌زند و به تعبیری او را که “هرجایی” است، به مادر بشریت بدل می‌کند. به این ترتیب از نگاه نویسنده، لکاته‌بودن ذاتی‌ جنس زن و ازلی ـ ابدی آن ثابت می‌شود…
البته که در جهان غرب و ایران‌زمین، زنانی چون لوسی و بلقیس و رعنا و زن سرهنگ و … هم زندگی می‌کنند. نمایش این “زندگی” در دنیای ادبیات ولی اگر با بازبینی همراه نباشد، تنها به ثبیت نگاه تک‌جنسیتی در این گستره می‌انجامد.

واقع‌گرایی یا واقعیت‌زدایی

دیرپایی و جان‌سختی سیستم حذف فیزیکی چهره‌ی واقعی زن در ادبیات ایران از ابتدای شکل‌گیری آن تاکنون، دلایل اجتماعی‌ـ تاریخی ـ سیاسی و زیبایی شناسانه‌ی بسیاری دارد. چسبیدن به تعاریف نخ‌نما‌شده‌ی قراردادی، هم‌چنین اصرار در رد ضرورت بازنگری در دیدگاه‌ها و مقوله‌های ادبی، از عوامل تعیین‌‌کننده‌ی آن است.
هواداران این نظم‌ نابرابر می‌کوشند با استدلال‌هایی به ظاهر علمی و روش‌شناسانه بر رویکردهای حذف‌کننده‌ی آن در ادبیات هم مُهر تایید بکوبند. گرایش به واقع‌گرایی و وفاداری نویسنده به موازین آن، یکی از شاه‌دلیل‌های این جماعت است. نویسندگان معروف به واقع‌گرا، همیشه در دفاع از تصاویر کلیشه‌ای زنان خود می‌گویند: «از این زن‌ها در اجتماع زیاد هست.» و با این برهان، سلب جبری حق حضور طیف گسترده‌ای از زنان را در صحنه‌ی ادبیات، عادی جلوه می‌دهند. خرده‌گیری از قلم‌به‌دستانی که در ابدی‌کردن چهره‌ی زن ایرانی به عنوان نشمه یا قدیسه شرکت داشته و دارند، همواره با این حجت محکوم‌کننده‌ روبرو شده است که منتقد قصد اعمال سانسور را دارد.
واقع‌گرایی عکس‌برداری از صحنه‌های زندگی‌ نیست. عکس‌برداری از واقعیت، گرایش به سوی ناتورالیسم است. در ادبیات کلاسیک “نمایاندن” واقعیت، سازه‌ی اصلی واقع‌گرایی بود. در دوره‌ی شکوفایی آثار مدرن، “به ‌تصویر کشیدن” آن به شناسه‌ی تعیین‌کننده بدل شد و اکنون، زمانی که آثار پست‌مدرن گرایش مسلط را می‌سازد، “بازتاباندن” آن به عنوان شاخص مرکزی عنوان می‌شود. بازتاباندن واقعیت در این و اثر، یعنی تصویر دودی که پس از پک‌زدن به ریه فروداده شده و بعد به بیرون فرستاده می‌شود. اگر نویسنده‌ای دود مرحله‌ی ابتدایی پک‌زدن را به تصویر بکشد، جلوه‌های ناتورآلیستی آن را به نمایش می‌گذارد.
پایبندی به واقعیت به معنای محدود کردن دید در چارچوب تجربه‌ی زیستی در برهه‌ای از زمانی خاص نیست. واقع‌گرایی، نویسنده را از پرداختن به گرایش‌های نوین و بالنده منع نمی‌کند. اگر نویسنده‌ی مدرن واقع‌گرایی مانند ویرجینیا وولف می‌خواست تنها به عکس‌برداری از زندگی واقعی اکتفا کند، نمی‌توانست آثار برجسته‌ای مانند “مادام دالووی” (۱۹۲۵) و “اورلاندو” (۱۹۲۸) را بیافریند. این دو شخصیت با تصاویر باسمه‌ای و قالبی اغلب زنان آثار آن دوران، تفاوت‌های اساسی دارند.
پیش از او نویسنده‌ی فرانسوی گوستاو فلوبر، به عنوان مثال، شخصیت بلندپرواز و سنت‌شکنی نظیر “مادام بوواری” (۱۸۵۷) را آفرید. ولی نزدیک به دو دهه بعد، همکارش امیل زولا با نگاهی ناتورآلیستی شخصیتی چون “نانا” (۱۸۸۰) را پرداخت و در کنار خیل زنان “پست و خراب” گنجینه‌ی ادبیات جهان نشاند.

تعهد، عامل اصلی تکرار کلیشه‌ها

اغلب نویسندگان وفادار به نوع باسمه‌ای واقع‌گرایی، قلم‌به‌دستانی “متعهد” معرفی می‌شوند که گویا بار سنگین مسئولیت اجتماعی در صحنه‌ی ادبیات را بر دوش گرفته‌اند و در آثار خود با انتقاد از روابط و مناسبات ناهنجار حاکم، به دفاع از محرومان جامعه می‌پردازند. از دید این نویسندگان، ناکامان مونث جامعه علاوه بر مسکینان، اغلب به گروه “لکاته‌ها و فاحشه‌ها” تعلق دارند؛ قشری که در جهان آثار این آفرینندگان ادبی هم محکوم به دست و پازدن در گرداب جهل و فلاکت و بدبختی است تا ناجیان پیش‌رو از راه برسند و پلیدی پایمال‌کردن حقوق آنان را آشکار کنند.
این که تلاش‌های نیابتی این نویسندگان نه در واقعیت و نه در عرصه‌ی ادبی راه به جایی نبرده (دست‌کم با خلق یک “نانا”ی ایرانی (نیاز به اثبات ندارد. برعکس، تولید و بازتولید پی‌گیرانه و گسترده‌ی تصاویر بی‌خون و ضعیف این “محرومان مونث”، تنها به تثبیت بیشتر شخصیت‌های کلیشه‌ای در نظم زیبایی‌شناسانه‌ی ادب معاصر ایران کمک کرده است.

جان‌سختی سیستم حذف “نیمه‌ی دیگر” در ادبیات

در این راستا دو عامل، در کنار دلایل بی‌شمار دیگر در جاودانی‌شدن و جاودانی ساختن این روند، نقش تعیین‌کننده‌تری بازی می‌کنند: شیوه‌های غیردموکراتیک حاکم بر گستره‌ی نقدنویسی همراه با ایجاد فضای ترس و تهدید و ترویج فرهنگ تک‌جنسیتی بررسی پدیده‌ها در کارگاه‌های آموزش داستان‌نویسی که اغلب همان سازه‌ها و شناسه‌های نخ‌نما‌شده‌ی صد ساله را به نسل جدید انتقال می‌دهند.
نقدهای مبتنی بر ارزش‌های مردسالارانه، یکی از ابزارهای نهادینه‌شدن رویکردهای تک‌جنسیتی در ادبیات معاصر ما است. این گونه نقدهای انحصارگرایانه که معیارها و ارزش‌گذاری‌های متاثر از دیدگاه “نیمه‌ی دیگر” را بی‌اهمیت جلوه می‌دهد و آثاری از این دست را “واگویه‌های زنانه” می‌شمرد، هدفی جز حذف و خاموش کردن صدای قلم‌به‌دستان مونث ندارد.
بحث‌هایی که منتقدان “متعهد و دلواپس” اخیرا در درون و برون مرز در باره‌ی پرهیز نویسندگان از پرداختن به مسایل اجتماعی و سیاسی و گسترش “ادبیات آپارتمانی” به‌راه انداخته‌اند، به همین اهداف خدمت می کند.
نویسندگان آثاری که زیر عنوان “ادبیات آپارتمانی” رده‌بندی می‌شوند، اغلب زنان قلم‌به‌دست هستند. در این کارها دنیای درونی راوی زن و روابط او با پیرامون خود (مثلا در چارچوب فضای خانه‌) در مرکز داستان قرار دارد تا کنکاش در مسایل اجتماعی و ریشه‌یابی آن‌ها. این آثار تا حدودی توانسته‌اند کمبود یا نبود زاویه‌ی دید زنانه را در عرصه‌ی ادبیات ایران جبران ‌کنند و دیدگاه این جنس را از حاشیه‌نشینی و بیگانگی به درون متن بکشانند. نویسندگان زن این آثار در ایران (زویا پیرزاد، فریبا وفی، شیوا ارسطویی، سپیده شاملو…) می‌کوشند اغلب با خودشناسی و درک هستی خود به مقابله‌ی فرهنگی با ارزش‌های مردسالارانه و اخلاق اجتماعی مبتنی بر آن‌ها بپردازند.
در کنار چند صدای پراکنده در تایید این نوع ادبیات، منتقدان “متعهد و دلواپسی” هم هستند که می‌کوشند با عنوان‌هایی مانند “واگویه‌های زنانه” یا “وراجی‌های زنانه” یا روایت‌های “درونی ناشی از یائسگی” این آثار را بی‌اهمیت بنمایانند. ‌
به عنوان مثال‌ فتح‌الله بی‌نیاز که از منتقدان پرکار در رسانه‌های ادبی ایران بود، درباره‌ی ویژگی‌های “ادبیات آپارتمانی زنان” می‌نویسد: «زبان و نگاه زنانه گاهى به سکوت مى‏گراید و زمانى به پُرحرفى و وراجى که گونه‏اى فریاد زدن است. به‏همان دلیل که جزئى‏نگرى و پرحرفى، وجهى از زنانه‏نویسى است.» (!)
حسین ایمانیان، همکار دلواپس دیگر او در نقدی بر اثر شیوا ارسطویی با عنوان “خوف” می‌نویسد: «خلاصه این‌که “خوف” چه بسا بیش‌تر به کارِ روانشناس‌ها و پژوهش‌گرانِ بیماری‌هایِ قشرِ خاصی از زنانِ مملکتِ ما بیاید، زنانی که به‌کلی فارغ از دغدغه‌های اجتماعی‌اند و حتی در میان‌سالی کم‌وکان گرفتارِ پلشتی‌ها و ادا و اطوارهای خاصِ نوجوان‌ها باقی می‌مانند؛ زنانِ میان‌سالی در آستانه‌ی یائسه‌گی که خیلی وقت است خلاقیت‌شان خشکیده و تا دلت بخواهد در حوزه‌ی فرهنگِ مملکتِ ما به چشم می‌خورند.»

ایجاب رعب در دنیای ادب

این فضای سرشار از تحقیر و توهین به نویسندگان زن به نشست‌های ادبی ـ هنری ایران نیز سرایت کرده و روال عادی برگزاری آن‌ها را تعیین‌ می‌کرده است. برای مثال از مصاحبه‌ی مریم خراسانی، منقد ادبی ساکن ایران نقل قول می‌آورم که در باره‌ی وضعیت جلسه‌های بحث و گفت‌وگوهای روشنفکرانه‌ی ادبی می‌گوید: «آشنایی من با وضعیت کلی جلسات ادبی تهران، از نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد شروع شد. آن موقع وضعیت نقد ادبیات زنان واقعاً اسفناک بود. در این جلسات، فرصت کمی برای این نوع ادبیات در نظر می‌گرفتند و اگر هم پس از نقد ده ـ پانزده اثر مردانه، نوبت به زنان می‌رسید، نقدها سرکوبگر بود. این وجه سرکوبگری البته در مورد همه‌ی آثار عمومیت داشت اما در مورد ادبیات زنان، وجه تحقیر هم به آن اضافه می‌شد.»
از دید این منقدان متعهد، روند معاصر داستان‌نویسی در ایران باید هم‌چنان در قالب تفکری دوقطبی‌ که پیش از انقلاب بر این فضا حاکم بود، محدود بماند و آثاری که بیشتر به تضاد‌های اجتماعی (فقیر و غنی، زن و مرد، شهر و روستا…) و مسایل سیاسی می‌پردازند ـ به‌ویژه از نگاهی تک‌جنسیتی ـ “کارهایی ماندنی و برجسته” تلقی شوند.
ویرجینیا وولف به کسانی که در آثار و ارزیابی‌های خود تنها نگاهی مردسالارانه را مسلط می‌کنند، اوایل قرن بیستم پاسخ گفته است. او در رابطه با تعیین معیارهای “برجستگی و ماندنی‌بودن” آثار نویسندگان بریتانیایی ابتدای قرن نوزدهم، هم‌زمان به تفاوت دید زن و مرد در تشخیص اهمیت موضوع‌ها و تسلط نگاه مردسالارانه در این ارزش‌گذاری اشاره می‌کند و می‌نویسد: «این جماعت مثلا می‌گویند فلان کتاب مهم است، چون به جنگ می‌پردازد و بهمان کتاب فاقد ارزش است، چون احساسات یک زن در یک سالن را دستمایه قرار داده است.» وولف با نقد این شیوه‌ی‌ ارزش‌گذاری، هم‌چنین بر دشواری مقاومت در برابر فشارهای شدیدی که از سوی جامعه‌ی ادبی و منتقدان آن دوران بر نویسندگان آثار “فاقد ارزش” وارد می‌شد، توضیح می‌دهد و می‌نویسد که تنها امیلی برونته و جین آوستر در آن دوران به این فشار و تهدید‌ها ترتیب اثر ندادند و بر سر باورها و ارزش‌های خود پا فشردند. او در ستایش از این برخورد می‌نویسد: «این کار استعداد زیاد و صداقت می‌طلبید.» ناگفته نماند که وولف خود پیش‌رُوی این راه بود و اثر ماندنی‌اش “مادام دالووی”، از جمله، شاهد بارز این صداقت و استعداد است.

رنگین‌کمان “ادبیات آپارتمانی”

‌کم‌ترین خدمت نویسندگان “ادبیات آپارتمانی” به جامعه‌ی ادبی استبداد‌زده‌ی ایران، رنگ‌آمیزی درخشان چشم‌اندازهای آن است. آثار نویسندگان این نسلِ اغلب مونث، تاکیدی بر این واقعیت روشن و انکارناپذیر است که میان سیاه و سفید، طیف گسترده‌ای از رنگ‌های سحرآمیز و خیره‌کننده‌ی دیگر هم وجود دارد. این امر در جامعه‌ای که از نظر سیاسی و اجتماعی به کوررنگی مزمن و قطبی‌سازی مهلک مبتلا است، یک رویداد بزرگ است. این گونه آثار نه تنها گنجینه‌ی ادبی ما را غنی‌تر می‌سازد، بلکه به روند نامحسوس دموکراتیزه‌شدن جامعه هم یاری می‌رساند؛ جامعه‌ای که زنان تحصیل‌کرده و آگاه به حقوق خود از جمله در آن بسیارند و شیوه‌های زیستی‌ متفاوتی با آن‌چه موازین خشونت‌بار متاثر از روابط سنتی و قراردادی در اجتماع و خانواده دیکته کرده است، برگزیده‌اند.
“ادبیات آپارتمانی” دست‌کم به خواست‌ها و نیازها و رویاهای این قشر پاسخ می‌دهد.

راه ابقای سنت ادبی مردسالارانه

برگزاری کارگاه‌های داستان‌نویسی نیز یکی از ابزارهای نهادینه ساختن‌ـ و شدن سازه‌های مردسالارانه در گستره‌ی‌ ادبیات است. رمان‌ها و داستان‌هایی که در این نشست‌ها به “عمل می‌آیند”، چه در درون و چه در برون‌مرز اغلب به توصیه و سفارش برگزارکنندگان این کارگاه‌ها در بنگاه‌های نشر داخلی یا رسانه‌های اینترنتی منتشر می‌شوند و گاه به عنوان “کشف گرایشی نو” به افتخار دریافت جوایزی هم نایل می‌آیند. تنها به دو نمونه از این کارها که از قلم دو نویسنده‌ی جوان نسل چهارم تراویده، اشاره می‌کنم.
رمان “احتمالاً گم شده‌ام” ” از سارا سالار که حاصل بحث و گفت‌وگوهای ادبی کارگاه رمان نویسی حسن شهسواری در ایران است، نمونه‌ی بارز این روند است. “احتمالاً گم شده‌ام” داستان درگیری‌های ذهنی زنی است که در آستانه‌ی ۳۵ سالگی، “لش بودن” خود را به نمایش می‌گذارد و به آن به عنوان “فضیلتی حاصل جبر زمان” نیز می بالد.
افسانه، زنی که محمد، شخصیت اصلی داستان کوتاه “یاقوت سرخ” نوشته‌ی سمانه رشیدی، عاشق اوست، دست‌کمی از ضدقهرمان بی‌نام سارا سالار ندارد. این داستان کوتاه، ساخت کارگاه داستان‌سازی نویسنده‌ی ایرانی عباس معروفی در برون مرز است.
افسانه زنی است که “ذره‌ای ارزش برای خود قایل نیست” و تحقیر را به نام عشق با جان و دل می‌پذیرد. او هنگام دلبری به محمد، مرد جوان سنتی ـ مذهبی ساده‌دلی که دل در گرو او دارد،‌ از جمله می‌گوید: «کاش من تو جیبت جا می‌شدم تا هرجا که میری منم ببری!» محمد سرانجام در پایان داستان، با کمک دوست زیرک خود به‌طور تصادفی درمی‌یابد که معشوق نیرنگ‌باز “خراب و حشری” است و باقی قضایا…
به این ترتیب می‌توان مطمئن بود که دیرپایی و جان‌سختی سیستم حذف فیزیکی نیمه‌ی دیگر زن در ادبیات ایران، هم‌چنان نسل‌ها ادامه خواهد داشت.
* متن کامل این سخنرانی در سالنامه‌ی بنیاد پژوهش‌های زنان ایران منتشر خواهد شد. نوشته‌ی حاضر، دربرگیرنده‌ی همه‌ی نکته‌ها و نمونه‌های متن سخنرانی نیست.
** نمونه‌ی بارز یک اثر پست‌مدرنی که “ایده”، شخصیت اصلی آن را تشکیل می‌دهد، داستان کوتاه “قهوه” از ریچارد براتیگان است. این نویسنده‌ی آمریکایی در این داستان، ایده‌ی “جبران‌ناپذیر بودن فرصت‌های از دست رفته” را در بازگویی یک روز از زندگی مردی خلاصه می‌کند که به جایگزین‌پذیری عشق و ایجاد روابط عاطفی میان انسان‌ها باور دارد. زنان براتیگان در این داستان، ولی با واکنش‌های آگاهانه و خونسردانه‌ی خود باور این مرد را به چالش می‌کشند.
*** پنج مقوله‌ای که ژرار ژنت در نظم روایت‌‌شناسانه‌ی خود از آن‌ها اسـتفاده می‌کند:
۱) زمان (نظم و ترتیب)
۲) مدت (تداوم روایت)
۳) بار (تکرار یا بسامد)
۴) آوا یا لحن
۵) حالت یا وجه